گزارشی تاریخی از نبرد بزرگ ایران و روم در «حرّان»
تعداد بازدید : 212
روزی که غرب در برابرایران زانو زد
نویسنده : جواد نوائیان رودسری info@khorasannews.com
خبرهایی که از مرزهای غربی میرسید، نگران کننده بود. کراسوس، یکی از سه ژنرال معروف امپراتوری روم و حاکم شامات، به تعدادی از شهرهای ایران حملهور شده و مردم را به اسارت گرفتهبود. بیم آن میرفت که سپاهیان رومی خود را به سلوکیه(یکی از مهمترین شهرهای ایران آن دوره، در نزدیکی بغداد کنونی) برسانند و با اشغال آن، ضربهای کاری به حیثیت ایرانیان وارد آورند. کراسوس، ژنرال سالخورده رومی، با نخوت و تکبر، ایرانیان را به دیده تحقیر مینگریست و میپنداشت، ایران لقمه راحتالحلقومی است که میتوان آن را به سادگی بلعید. ایرانیان سفیرانی را نزد کراسوس فرستادند تا از وی بخواهند سپاهیان رومی را از ایران خارج کند.
حاضرجوابی ایرانی
پلوتارک، مورخ رومی، درباره دیدار این سفیران با کراسوس مینویسد:«سفیران در برابر کراسوس سخنرانی کوتاهی کردند که مضمون آن چنین بود: اگر این لشکر را رومیها فرستادهاند، ما با آن خواهیم جنگید و به کسی امان نخواهیم داد؛ اما اگر چنان که به ما خبر رسیده، این جنگ برخلاف اراده سنای روم است و تو تنها برای منافع خودت به کشور ما هجوم آورده و شهرهایمان را تصرف کردهای، به نشانه جوانمردی، حاضریم به پیری تو رحم و به خروج نیروهایت از شهرهای ایران اکتفا کنیم. کراسوس با تکبر جواب داد: نیت خود را در سلوکیه به شما اعلام خواهم کرد.» منظور کراسوس این بود که به زودی با سپاهیان رومی به سوی شهر سلوکیه حرکت خواهد کرد. پلوتارک ادامه میدهد:«پس از سخنان کراسوس، مسنترین سفیر ایرانی که او را به رومی، ویزیگس مینامیدند، بلند خندید و کف دست خود را به کراسوس نشان داد و گفت: کراسوس! اگر از کف دست من مویی بروید، تو نیز سلوکیه را خواهی دید!» با بازگشت سفیران، کراسوس سپاهیان انبوه خود را برای حملهای گسترده به ایران آماده کرد. آنها مسیر دشت را در پیش گرفتند و به سمت «حرّان»، نخستین شهر مرزی ایران، جایی که امروزه در سوریه قرار دارد، حرکت کردند. مشاوران کراسوس که بیش از او با اخلاق و منش ایرانیان آشنا بودند، از کراسوس خواستند پیش از آغاز نبرد، مأمورانی برای جمعآوری اطلاعات به مناطق مختلف بفرستد و او چنین کرد. اخباری که به دست رومیان رسید، حاکی از آن بود که ایرانیان تمام اختلافات را کنار گذاشته و آماده نبردی سخت شدهاند. یکی از مأموران اطلاعاتی کراسوس که از قدرت و توانایی ایرانیان بسیار وحشت کردهبود، خطاب به او و دیگر سرداران رومی گفت:«سواران پارتی ایرانی، جنگاورانی هستند که از تعقیب آنها نمیتوان جان سالم به در برد و اگر فرار کنند، نمیتوان به آنها رسید؛ تیرهایی دارند که رومیها با آن آشنا نیستند و با نیرویی تیر میاندازند که نمیشود سرعت آن را مشاهده کرد و قبل از اینکه شخص رها شدن تیر از کمان را ببیند، تیر به او اصابت کردهاست. اسلحه سواران ایرانیِ سنگین اسلحه همه چیز را در هم میشکند و بر جوشن اسبها و زره تن سوارانشان، سلاحی کارگر نیست.» این سخنان، مشاوران کراسوس را به تردید انداخت. بسیاری از آنها معتقد بودند که باید از حمله به ایران صرف نظر کرد؛ اما کراسوس، تحت تأثیر پسرش که فرماندهی بخشی از سپاه را برعهده داشت، به تذکرات و هشدارها وقعی ننهاد.
ایرانیان به میدان میآیند
سپاهیان روم از پُلی روی یکی از شعبههای رود فرات عبور کردند و به سمت «زگما»، شهری ایرانی در کرانههای این رودخانه تاختند. اشغال «زگما»، غرور کاذب کراسوس را بیشتر کرد؛ مدتی به سپاهیان استراحت داد و دستهای از سواران رومی را مأمور کسب اطلاعات از اطراف کرد. هنوز ساعتی از فرستادن سواران نگذشته بود که دو تن از آنها، با سر و روی خونین، بازگشتند و خبر نزدیک شدن سپاه ایران را به کراسوس رساندند.رومیان، سراسیمه آرایش نظامی گرفتند. دهها هزار سرباز رومی، آماده نبرد با سپاهیان ایران شدند. پلوتارک مینویسد:«سپاهیان ایران، برخلاف انتظار و شنیدههای رومیها، نه زیاد بودند و نه دارای هیبت. دلیل این مسئله آن بود که سورنا، سردار ایرانی، بخش اعظم سپاه ایران را پشت پیشقراولان مخفی کرده و دستور داده بود که سلاحها را با پوست و پارچه بپوشانند تا درخشش آنها به چشم نیاید.» رومیان خود را آماده میکردند تا سپاه ایران را که ضعیف و کم تعداد به نظر میآمد، در هم بشکنند، اما ناگهان همه چیز تغییر کرد. به نوشته پلوتارک، «همین که سپاهیان ایران به رومیان رسیدند، نعره سربازان ایرانی دشت را به لرزه درآورد. ایرانیها برای ترغیب سربازانشان، عادت ندارند از شیپور استفاده کنند؛ آنها وسیلهای دارند، تُهی که روی آن پوستی کشیدهاند و در آن زنگهایی از جنس مفرغ آویزان است؛ وقتی بر این وسیله میکوبند، صدایی مهیب برمیخیزد، انگار هزاران شیر نر در میان صحرا فریاد میکنند.»
پاهایی که به زمین دوخته شد
کراسوس برای جلوگیری از تضعیف نیروهایش، فرمان حمله داد. سربازان سبکاسلحه رومی به سمت ایرانیان حمله کردند، اما خیلی زود پیشروی آنها متوقف شد. تیرهای بلند سواران پارتی، رومیان را زمینگیر کرد؛ تیرهای بلندی که از زرههای رومی میگذشت و سینه و پشت سربازان متجاوز را میشکافت. فرماندهان لژیونهای رومی بر سر سربازانشان فریاد میزدند که پیشروی کنند. نیروهای پیاده، با آرایش سپرهای بلند، به سمت نیروهای ایرانی حرکت کردند، اما تیرهای ایرانی از سپرهای رومی هم میگذشت و پای سربازان آموزش دیده دشمن را به زمین میدوخت. مهارت ایرانیان در سوارکاری، موجب شگفتی سربازان رومی شدهبود؛ سواران پارتی پیاپی تیراندازی میکردند؛ حتی هنگامی که در حال جنگ و گریز، از دشمن دور میشدند. کراسوس دستور مقاومت داد؛ گمان میکرد به زودی ترکش سواران ایرانی از تیر خالی خواهد شد و آنگاه، میتوان با مغلوبه کردن جنگ و هجوم سراسری، کار آنها را ساخت؛ اما تصور کراسوس تنها یک خیال خام بود. ایرانیان هزاران ترکش پر از تیر را بر شتران بار کرده و به حران آوردهبودند. به سرعت جناح راست سپاه روم، به فرماندهی «مگاباکوس»، فریب حیله جنگی ایرانیان را خورد و در پی تعقیب سواران پارتی برآمد. نتیجه این اشتباه، جبران ناپذیر بود. به ناگاه سواران سنگین اسلحه ایرانی از بیشه بیرون آمدند و «مگاباکوس» و سربازانش را از دم تیغ گذراندند. حمله آنها چنان برقآسا بود که سواران زبده «گالی» که کراسوس به مهارت و قدرتشان مینازید، در چشم برهم زدنی پراکنده شدند و باقی مانده آنها نیز در خون خود غلتیدند. با تار و مار شدن جناح راست، سپاه روم از هم پاشید و سربازان، برای دفاع، دور هم جمع شدند. این اقدام وضع را برای آنها بدتر کرد، چراکه سواران پارتی به دور آنها می چرخیدند و با کمانهای قدرتمندشان، رومیان را هدف قرار میدادند. وزش باد و برخاستن گرد و غبار، حران را به جهنم رومیها تبدیل کردهبود. در آن میان، فریادهای سربازان رومی لحظهای قطع نمیشد. پسر کراسوس، با چند صد سوار گالیایی، به سمت ایرانیان حمله کرد تا راه فراری باز کند، اما سواران سنگین اسلحه، راه را بر او بستند و استخوانهای سربازان ورزیده گالیایی، زیر سم اسبان ایرانی خُرد شد. به این ترتیب، پسر کراسوس به محاصره نیروهای ایرانی درآمد و پس از مدتی زد و خورد، با پیکری خونین بر زمین افتاد. تا آن لحظه، بیش از 20 هزار نفر از سربازان رومی، با تیرهای کمانداران ایرانی کشته شدهبودند. وقتی برای کراسوس خبر مرگ پسرش را آوردند، تمام امیدش را برای نجات از دست داد.
فرجام متجاوزان
فریاد پر از درد رومیهای متجاوز، در طنین دهشتناک طبلهای سپاه ایران گم میشد. ایرانیان از چپ و راست به مهاجمان ضربه میزدند. کراسوس، عاجزانه از سربازانش میخواست تا او را ترک نکنند و دست کم، به خاطر خون پسرش، با ایرانیان بجنگند. سخنان او تأثیر چندانی بر رومیان مجروح و گرسنه نگذاشت. حلقه محاصره هر لحظه تنگتر میشد. تیرهای سربازان دلاور ایران، صاعقهوار بر پیکر متجاوزان میبارید و آنها را به دیار عدم میفرستاد. پلوتارک مینویسد:«تعدادی از سربازان رومی برای این که از آن شرایط نجات پیدا کنند، با کمال یأس، خود را میان سربازان ایرانی انداختند، نه از این جهت که ضرری به آنها برسانند، بلکه برای اینکه از نیزههای ایرانیان زخمهای عریض و عمیق بردارند و زودتر بمیرند. ضربت این نیزهها چنان سخت و قوی بود که غالباً تن دو سوار را میشکافت و آنها را به هلاکت میرساند.»
شب فرا رسید. ایرانیان دست از حمله کشیدند، اما محاصره رومیها همچنان ادامه داشت. کراسوس، مستأصل و غمگین، در پی راه نجات بود. ایرانیان برای سردار رومی پیامی فرستاند:«امشب را برای پسرت سوگواری کن و فردا، پیش از آنکه طناب به گردنت بیندازیم و با خفت و خواری اسیرت کنیم، تسلیم شو!» در اردوی رومیها، کسی به فکر دفن اجساد و درمان زخمیها نبود. سربازان متجاوز رومی، وحشتزده به دنبال راهی برای فرار میگشتند و درصدد بودند، پیش از طلوع آفتاب، جان خود را بردارند و از دشت حران بگریزند. به این ترتیب، تعداد زیادی از متجاوزان متکبر رومی، از معرکه گریختند و در تاریکی شب ناپدید شدند. صبح روز بعد، تعدادی از سران سپاه روم برای سورنا، سردار ایرانی، پیام فرستادند که مایل به گفتوگو و صلح هستند، اما او پاسخ داد:«تا زمانی که کراسوس را در غل و زنجیر تسلیم نکنید، گفتوگویی در کار نخواهد بود.» سرداران در حال بحث و جدل درباره پیشنهاد سورنا بودند، که ایرانیان بر طبلهای جنگی کوفتند و غریو سربازان ایران، دوباره دشت را به لرزه درآورد. کراسوس، هنوز امیدوار بود که برایش نیروی کمکی برسد. او پیکی را، چند روز قبل، به سوی پادگانهای رومی، در غرب سوریه فرستاده بود، اما یکی از سرداران، آهسته در گوشش سخنی گفت که کراسوس را کاملاً نااُمید کرد:«به امید رسیدن نیروی کمکی نباش. ایرانیان پیک تو را دستگیر کردهاند. راهی برای فرار پیدا کن!» اما راهی برای فرار وجود نداشت. کراسوس، نومیدانه، شمشیرش را کشید و فرمان حمله داد. هنوز ساعتی نگذشته بود که یکی از ایرانیان به نام «پوماکسارث»، با کراسوس روبهرو شد. کراسوس صیحه زنان به «پوماکسارث» حمله کرد. سرباز دلاور ایرانی با شمشیرش ضربه کراسوس را پس زد و آنگاه، خنجر کوتاه خود را در سینه فرمانده دشمن فروبرد و کراسوس بر زمین افتاد. این چنین بود، که در اردیبهشتماه سال 53 پیش از میلاد، ایرانیان، یک بار دیگر، غرب را، با همه قدرت و تواناییاش مغلوب کردند و بر خاک مذلت افکندند.
مهم ترین نکات
کراسوس، یکی از سه ژنرال معروف امپراتوری روم و حاکم شامات، به تعدادی از شهرهای ایران حملهور شده و مردم را به اسارت گرفتهبود. بیم آن میرفت که سپاهیان رومی خود را به سلوکیه برسانند.
هنوز ساعتی از فرستادن سواران نگذشته بود که دو تن از آنها، با سر و روی خونین، بازگشتند و خبر نزدیک شدن سپاه ایران را به کراسوس رساندند.
پلوتارک:«اسلحه سواران ایرانیِ سنگین اسلحه همه چیز را در هم میشکند و بر جوشن اسبها و زره تن سوارانشان، سلاحی کارگر نیست.»
سواران پارتی پیاپی تیراندازی میکردند؛ حتی هنگامی که در حال جنگ و گریز، از دشمن دور میشدند.
فرماندهان لژیونهای رومی بر سر سربازانشان فریاد میزدند که پیشروی کنند. نیروهای پیاده، با آرایش سپرهای بلند، به سمت نیروهای ایرانی حرکت کردند، اما تیرهای ایرانی از سپرهای رومی هم میگذشت و پای سربازان آموزش دیده دشمن را به زمین میدوخت.
پلوتارک:« ایرانیها برای ترغیب سربازانشان، عادت ندارند از شیپور استفاده کنند؛ آنها وسیلهای دارند، تُهی که روی آن پوستی کشیدهاند و در آن زنگهایی از جنس مفرغ آویزان است؛ وقتی بر این وسیله میکوبند، صدایی مهیب برمیخیزد، انگار هزاران شیر نر در میان صحرا فریاد میکنند.»