محمّد قهرمان
نه زپیری سود و نه خیر ازجوانی دیده ام
خواب کوتاهی به نام ِزندگانی دیده ام
سال ِعمرت گرچه بالا رفته ، ای آرام ِجان
من ترا پیوسته درعین ِجوانی دیده ام
همچو اسکندر نیَم مشتاق ِآب زندگی
با تو بودن را حیاتِ جاودانی دیده ام
بینمت چون غنچه اکنون تنگدل ، با آنکه من
چون گلت زین پیش ، غرق ِشادمانی دیده ام
راست همچون سرو خواهم قامتت را پیش ِچشم
قدّ خود را گرچه از محنت کمانی دیده ام
دوستان در جمع بسیارند و من تنها ز تو
همزبانی ، همدلی ، همداستانی دیده ام
آنکه دارد از دل وجان دوستم ، غیرتو نیست
گر به ظاهر ، لطفِ یاران ِزبانی دیده ام
با همه کم خدمتی ، مقبول ِدرگاهِ توام
ور خطایی سرزد ازمن ، مهربانی دیده ام
من زبان دان ِنگاهم ، می توانم با تو گفت
آنچه درچشمت ز اسرارنهانی دیده ام
ای که تابستان به گرمی همچو آغوش ِتونیست
چارۀ من کن ، که سرمای ِخزانی دیده ام
سجدۀ شکراست کارم دم به دم ، چون عشق را
هدیه ای از هدیــــــــه های ِآسمانی دیده ام
طبع ِشیرین کار ِخود را دیده ام اســـــتادتر
من که شور انگیزی ِرقص ِروانی دیده ام
***
سیدحکیم بینش
بی اختیار گریه مرا تا تو می برد
این اشکها و آه و دعا تا تو می برد
ساعت به وقت شرعی خواب و ولی مراست
باز آن دقایقی که خدا تا تو می برد
حرف و حدیث تازه زیاد و مرا همین
حرف و حدیث و شایعه ها تا تو می برد
سیگار، شعر، حرف زدن در هوای سرد
این چیز ها مرا به خدا تا تو می برد
هر شب مرا صدای همین روضه خوان پیر
با خش خش درشت صدا تا تو می برد
سنجاق کرده ام دل خود را به این غزل
بی اختیار گریه مرا تا تو می برد
***
محمد هادی حسینی جهان آبادی
تو را صبح بادا چو روی نگار
پر از التهابات سبز بهار
پر از خنده های پر از جاذبه
پر از بوسه های پر از اقتدار
به هر روی-دادی که چشمت خورد
کند شادی ای نو دلت را شکار
ز دیدار آنات آن نازنین
بگیری قرار و نگیری قرار
تو در هر که بینی ببینیش دوست
تو را هر که بیند تو را دوست-دار
چو در ذهن خواهی کنی انتخاب
برایت مرادت شود آشکار
دلت روشنا-بخش مانند روز
هم از شوق-لبریز هم کامکار