با لحظه نگاری های یک آزاده وجانباز که تا مرز شهادت رفته است
تعداد بازدید : 236
عراقی ها فکر می کردند ژاپنی هستم...
مهین رمضانی- محسن آقا می گوید من اهل افغانستان هستم ،درکابل به دنیا آمده ام .قرآن را در مکتب خانه یاد گرفتم واز 7 سالگی به مدرسه رفتم. همزمان با حکومت پر خفقان حفیظ ا... امین انقلاب اسلامی در ایران به پیروزی رسید و ما به صورت کاملا مخفیانه اخبارایران را دنبال می کردیم . پدرم ناظر حسین به چریک های افغانی که با رژیم وابسته کمونیستی مبارزه می کردند کمک می کرد، از این بابت جان او و بقیه خانواده در خطر بود و از طرفی زمانی فرا رسیده بود که باید برادر بزرگم به سربازی می رفت.بالاخره تصمیم گرفتیم مخفیانه به ایران مهاجرت کنیم .من از همان ابتدا حس و ارادت خاصی به امام خمینی (ره) داشتم ودر عالم کودکی و نوجوانی از این مهاجرت خوشحال بودم .دوست داشتم از نزدیک امام را ببینم ،در ایران هم درس می خواندم وهم به پدرم کمک می کردم . طی این مدت در مراسم تشییع جنازه شهدا و سخنرانی ها به ویژه سخنرانی شهید هاشمی نژاد شرکت می کردم. آن زمان ما در شهرک شهید رجایی زندگی می کردیم.همیشه آرزویم این بود که بتوانم به جبهه بروم . در سال 61 عضو بسیج شدم اما برای حضور در مناطق جنگی ممنوعیت داشتم. با سابقه چند سال فعالیت در بسیج وآشنایی با برادران بسیج وگرفتن معرفی نامه از احزاب افغانستان توانستم برای آموزش ثبت نام کنم ، ناگفته نماند که در همان زمان برای اعزام به افغانستان هم اقدام کردم اما به دلیل سن پایین موافقت نمی شد لذا برای اعزام به جبهه جنگ ایران وعراق تمام تلاشم را کردم . سرانجام بعداز ثبت نام به پادگان آموزشی بجنوردمنتقل شدیم .در آن جا تعدادی از اسرا نگهداری می شدند ومن از نزدیک شاهد برخورد انسانی ایرانیان با اسرای عراقی بودم .آن ها به راحتی ورزش می کردند ؛ امکان آشپزی داشتند و...
در دفعات اول ودوم برای خانواده ام سخت بود که با اعزامم موافقت کنند و رضایت داشته باشند، من با تغییر تاریخ تولد اقدام کردم واما در دفعات بعدی خانواده برای بدرقه من به راه آهن می آمدند .در تمام این مراحل همیشه نگران بودم که با اعزام من موافقت نشود اما آنقدر لحظات شیرین بود که حاضر نبودم به هیچ عنوان از دست بدهم .
شرکت در عملیات خیبر
بعد از آموزش به تهران اعزام شدیم و بعد از چند روز به سمت ایلام غرب وپادگان ظفر حرکت کردیم. آن جا من در گردان جبار به فرماندهی شهید کلاته صیفری سازماندهی شدم و با راهنمایی سردار شهید رجب محمد زاده به عنوان کمک آرپی جی زن شهید محمدرستگار معرفی شدم. یکی دوروز مانده به عملیات ما را شبانه به سمت سایت 4 و5 نزدیک شوش حرکت دادند قبل از عملیات خیبر ،عملیات والفجر 6 انجام شد .همه بچه ها ناراحت شدند که چرا نتوانستند در عملیات شرکت کنند اما فرماندهان به ما قول دادند که در عملیات بعدی شرکت خواهیم کرد. به فاصله کمی در شب عملیات ما را به منطقه هورالعظیم منتقل کردند .با سازماندهی مجدد سوار قایق شدیم چون قرار بود اولین عملیات آبی وخاکی در منطقه ای انجام شود باید حدود 40 کیلومتر داخل آب را طی می کردیم تا به خط عملیات برسیم .شب شده بود وبا نزدیک شدن به استحکامات دشمن (نزدیک منطقه عملیاتی ) ، به روستای السخره رسیدیم .پیاده شروع به درگیری و پیشروی کردیم.عراقی ها گمان نمی کردند که رزمندگان ازاین قسمت عملیات انجام دهند
به همین دلیل استحکامات زیادی در نظر نگرفته بودند وما توانستیم تا نزدیکی جاده بصره -العماره هم پیش برویم ، صبح عملیات ،عراقی ها شروع به پاتک کردند و ما رااز سه جهت محاصره کردند .سمت راست ما آب بود.( قایق هم نداشتیم که به عقب برگردیم ) واز سمت دیگر تانک های عراقی نزدیک می شد . در این عملیات من شاهد شهادت تعداد زیادی از همرزمانم بودم . لحظات و روزهای عجیبی بود هیچ گاه آن صحنه ها و خاطرات را فراموش نمی کنم.
پرواز فرمانده
با این وضعیت ، شهید کلاته صیفری فرمانده گردان با مشاهده نزدیک شدن تانک های عراقی دستور عقب نشینی داد .خودش ایستاده بود ودفاع می کرد وبچه ها را به عقب هدایت می کرد .او هر از گاهی چند گلوله آر پی جی شلیک می کرد درواقع یکه و تنها مقاومت می کرد اما من دلم نیامد تنهایش بگذارم .وقتی دید من ایستاده ام با فریاد و تشر گفت : چرا به عقب نمی روی و من را مجبوربه رفتن کرد . ثانیه ای نگذشت که من را صدا زد:برادر گلوله های آر پی جی را بگذار وخودت برو .همین طور که به عقب می رفتم سرم را بر می گرداندم و او را نگاه می کردم . رشادت ها و فداکاری هایش را و مقاومتش در آن لحظه ، هنوز جلوی چشمم است . وقتی گلوله ها به او خورد و روی زمین افتاد انگار من هم روی زمین افتادم. آر پی جی زن که من کمکش بودم از رزمندگان چنارانی بود و در این عملیات کنار خودم با گلوله مستقیم سمینوف شهید شد .دشمن ما را محاصره کرده بود و گلوله ای بود که بر سر و روی مان می ریخت ،چون سلاحی نداشتم فقط گلوله آرپی جی ونارنجک داشتم ،اسلحه کلاش شهید قربانی ( فرمانده گروهان ) که بر اثر تیراندازی داغ شده بود را برداشتم که البته دستم سوخت و تاول زد . روی خاکریز رفتم و شروع به تیراندازی به طرف تانک های عراقی کردم.در این لحظه که تانک ها به ما نزدیک می شدند رزمنده ای به نام آقای نامدار که آرپی جی زن بود با فریاد یا مهدی ادرکنی شلیک کرد و خوشبختانه تانک منهدم شد . در این گیر و دار از آقای موسوی که فرمانده دسته ما بود سوال کردم برای انهدام تانک اگر ضامن نارنجکم را بکشم عمل می کند؟(چون تجربه پرتاب نارنجک را نداشتم)می خواستم با این کارمانع پیشروی تانک ها شوم.با رشادت رزمندگان و مقاومت بچه ها دومین تانک دشمن منفجر شد و بچه ها روحیه مضاعفی یافتند و با شعار ا... اکبر شروع به تیراندازی به طرف نیروهای عراقی و تانک ها کردند. عراقی ها در این شرایط دچار ترس و رعب شده بودند و مجبور به عقب نشینی شدند وما توانستیم تا قسمت اسکله یا همان روستای السخره برگردیم. اما دوباره عراقی ها تا نزدیکی ما آمدند (حدود150 متری) آمدند وپشت سر آن ها تانک می آمد تا این که تعدادی از بچه ها با امکاناتی که داشتند ،شروع به تیر اندازی کردندو...
بعد از 4 روز در بازگشت در جاده خندق تعدادی عراقی به اسارت گرفته شده بودند اما امکانات انتقال مجروحان به عقب نبود ، چه برسد به اسرا .ما از امکانات خودمان به اسرا می دادیم ونیاز آن ها را برطرف می کردیم ، که اگر هرجای دیگر جهان بود حتما این اسرا را تیرباران می کردند اما باتدبیر فرمانده آقای مرتضی قربانی آن ها آزاد شدند. آقای مرتضی قربانی فرمانده لشکر 5 نصر (در آن زمان )در جمع اسرا حاضر شد تا سخنرانی کند. او گفت:شما را آزاد می کنیم تا سفیر ما در بین مردم وارتش عراق باشید .بعدها از سردار قربانی شنیدم که این کار وی مورد تایید حضرت امام (ره) قرار گرفته است.
اسارت در عملیات کربلای 4
من پس از عملیات خیبر چند نوبت دیگر توفیق یافتم در عملیات های متعددی هم چون میمک ، بدر ، والفجر8 و کربلای یک شرکت کنم که در تمامی آن ها هم مجروح شدم.در عملیات کربلای 4 هم شرکت کردم وقرار بود در دی ماه سال 65 جزو اطلاعات عملیات لشکر 5 نصر و از نیروهای خط شکن غواص و نیروهای گروه نفوذ زودتر از بقیه وارد عملیات شویم .عراق متوجه عملیات شده بود اما زمان دقیق آن را نمی دانست تا این که در بعد از ظهر روز عملیات ما به پشت خاکریزها رسیدیم . عراقی ها تیراندازی می کردند تا خورشید کم کم غروب کرد و هوا تاریک و شب شد. در مسیرو تا رسیدن به خاکریزهای دشمن چند شهید ومجروح دادیم .
تا نزدیکی "نهر خین" فقط 25 متر با عراقی ها فاصله داشتیم اما عملیات لو رفته بود وعراقی ها بچه ها را پشت سیم خاردار و میدان مین به گلوله بسته بودند .ما باید با گذشتن از میدان مین از نهر خین با عرض 25 تا 30 متر با وجود تله انفجاری ومین رد می شدیم ، بچه های تخریب شروع به پاکسازی کردندو یکی یکی شهید می شدند.آن قدر آتش دشمن شدید بود که شب مانند روز روشن شده بود من در این عملیات معاون گروه نفوذ بودم . معاون مسئول محور ، جواد داداشی با مشاهده این صحنه و مشاهده آتش دشمن به من گفت میرزایی تو برو . او درخواستش را دوبار تکرار کرد ومن به دلیل حجم شدید آتش نرفتم اما بار سوم باید از فرمانده ام اطاعت می کردم و با وجودی که می دانستم برگشتی نخواهدبودبرای یک لحظه تصمیم گرفتم وحرکت کردم .خدا را شکر می کنم که در آن لحظه تصمیمی گرفتم که امروز بابت آن تصمیم که اطاعت از فرمانده بود خوشحالم و خدا را شاکر ، اگرچه به مجروحیت شدید و اسارتم منتهی شد.لباس غواصی بر تن داشتم ،از سیم خاردار عبور کردم وبه نهر رسیدم ،شروع به تیر اندازی کردم . نیروهای محور سمت راست هم پیشروی کرده و خط ها را شکسته بودند، آن لحظه که تیراندازی می کردیم آتش دشمن کم شد . بعد از لحظاتی دوباره گلوله باران شروع شد وتیری به گونه راستم خورد وبه عقب پرت شدم ، دو تیر هم به کتف وپایم خورد تا دیگر رمقی در من نماند. تا صبح در همین حال گذشت . با دستور عقب نشینی بچه ها به عقب حرکت کردند وتنها ما 4 تا 5 نفراز جمله مهدی کلاهی ، مسعود ابراهیمی ، عیدیان، محمد یزدیان ،من وزاهدی ماندیم .فکر کردم شهید می شوم و مدام ذکر شهادتین را تکرار می کردم اصلا فکر اسارت را نمی کردم تا این که در روشنایی صبح، عراقی ها بالای سرمان آمدند.
عراقی ها فکر می کردند من ژاپنی هستم . ما را از نهر خین عبوردادند وبه نزدیکی سنگرهایشان هدایت کردند. چند نفراز بعثی ها با مشاهده وضعیت بد من وهم چنین دیدن جنازه عراقی ها به شدت ناراحت شده بودندو می خواستند به من تیر خلاصی بزنند امانگهبان مانع شد وبه آن ها گفت این اسیر تحویل من داده شده وباید به عقب منتقل شود. بالاخره با زحمت زیاد به عقب منتقل شدیم .در هر ایستگاه گشت از من سوال می کردند که ایرانی هستم یا ژاپنی .بعضی با دست من را نشان می دادند که نه او کره ای یا فیلیپینی است و....
با این که حال خوبی نداشتیم در بازجویی و زیر شکنجه هیچ اطلاعاتی ندادیم یا اطلاعات گمراه کننده دادیم. لذا در کل دوران اسارت نام ما را به صلیب سرخ ندادند و در ایران ما را مفقود الاثراعلام کرده بودند.
با اتوبوس و درحالی که همه مجروح ها روی هم افتاده بودند ما را به استخبارات بغداد منتقل کردند . این را هم بگویم که دست و پا هاو چشم های همه مارا هم بسته بودند.تا اینکه به مقصد رسیدیم. آن جا هم خیلی شکنجه دادند تا تخلیه اطلاعاتی کنند.در بدو ورود به اردوگاه آنقدر کتک خوردیم که بی حال شدیم ،هنگام عبوراز تونل وحشت آنقدرمارا باکابل زدند که دل یکی از افسران به رحم آمد ودستور داد که دیگر نزنند ، از ما می خواستند که به امام توهین کنیم و ما امتناع می کردیم وبیشتر کتک می خوردیم شب اول آن قدر درد داشتم که خوابم نمی برد .به هر حال تا 4 سال خبر اسارت ما را به خانواده ندادند تا دوسال اول اسارت هر روز تنبیه می شدیم مارا برهنه داخل آب می کردند وروی بدن خیس با چوب وباتوم می زدند . وقتی برای پانسمان جراحات کمک می خواستیم با فحاشی با تجهیزات پزشکی روی جراحات فشار وارد می کردند تا ما بیشتر زجر بکشیم اما به لطف خدا با وجود وضعیت نامناسب بهداشتی و تغذیه زخم های بچه ها به مرور بهبود پیدا می کرد و....
در طول دوران اسارت ، همه بچه ها نحیف شده بودند که ما فکر نمی کردیم به همین صورت تحویل ایران داده شویم اما به جرات می گویم که همه اسرا عزتمندانه این دوران را پشت سرگذاشتند وبا سربلندی به کشوربازگشتند .
تلخ و شیرین
در طول سال ها اسارت وبا وجود این همه مشکلات بچه ها همه سختی ها را تحمل می کردند اما تلخ ترین روز زمانی بود که خبر ارتحال حضرت امام (ره) رااعلام کردند و شیرین ترین خاطره زمانی بود که خبر آزادی ما را دادند وما توانستیم پس از4 سال یک نماز جماعت هزار نفری برگزار کنیم چون در طول مدت اسارت حق برگزاری نماز جماعت نداشتیم .
جمع شدن سفره پر برکت اسارت
محسن میرزایی تمام لحظه های اسارت را برایمان بازگو می کرد ،گویی تابلویی را جلویمان نقاشی می کرد اما نقاشی که خوشحالمان نمی کردو از دیدنش لذت نمی بردیم اما او تمام لحظه ها را لطف خدا می داند .او می گوید بدون شک باید وقتی خبر آزادی مان را می دادند خوشحال می شدم اما خدا گواه است که من در عین خوشحالی گریه ام گرفته بود و با خودم گفتم سفره نعمت اسارت جمع شد. وقتی آقای میرزایی از خاطراتش می گفت برای لحظاتی تغییر چهره اش من را نگران کرد، از او درباره جانبازی اش می پرسم. بعد از مکثی کوتاه با خنده می گوید:در عملیات خیبر موج انفجار ،عملیات میمک سقوط از ارتفاع ،بدر اصابت ترکش به ناحیه گردن وکتف ،والفجر 8 شیمیایی،کربلای 4 جراحت از ناحیه چشم وکتف وپا وهم چنین اسارت.اما من تا سال72 تشکیل پرونده ندادم . این روزها گاهی زخم ها و دردها به من یادآوری می کنند که دوستان شهیدم و فداکاری های شان را فراموش نکنم . اگر دردی دربدنم هست برایم شیرین است و خداوند را شاکرم که به من چنین توفیقی داد.در لابه لای صحبت هایش از دوستان و همرزمان شهیدش بسیار می گوید و تاکید دارد که حماسه آن ها بازگو شود.از خانواده میرزایی خداحافظی می کنیم به این امید که در فرصتی دیگر خاطرات ناگفته اش را درباره همرزمان شهیدش بشنویم ؛ به امید آن فرصت.