گروه پلاک عزت- می گفت وقتی پدر را از دست می دهی انگار تکیه گاهت را از دست دادی، یعنی ممکن است حس کنی با رفتن پدر دیگر پشتت به کسی گرم نیست. برای همین است که همیشه پدر برای فرزندانش آن جایگاه و بزرگی خودش را دارد. ماجرای شهید بابا رستمی هم همینطور بوده است، رزمنده ها و بسیجی ها در شرایط سخت و طاقت فرسای آن روزها شاید درناخودآگاه این احساس، عنوان«بابا» را برای فرمانده خود، سردارشهیدمحمد رستمی یا همان «بابارستمی» جبهه ها انتخاب کرده اند. امروز و در سی و ششمین سالگرد عروج این شهید والا مقام در چند سطر به روایت همرزمان و خانواده اش، جانمان را به یادش جلا می بخشیم.
روایت سردار شاملو درباره بابا
سردار شاملو از فرماندهان خراسان در سال های دفاع مقدس و از همرزمان و دوستان شهید بابارستمی درباره ماجرای «بابا» گفتن به شهید رستمی به نکته قابل تاملی اشاره می کند. او به نقش و جایگاه خطیر شهید بابارستمی اشاره و عنوان می کند:
کلمه «بابا» در زمان جنگ از احترام و تقدس خاصی برخوردار بود و رزمنده ها تنها تعداد معدودی را به این اسم صدا می زدند و تا جایی که من خبر دارم در تمام استان خراسان تنها دو نفر را بابا خطاب می کردند یکی سردار شهید محمد حسن نظر نژاد که اورا بابانظر صدا می زدند و دیگری هم شهید محمد رستمی بود که او را بابارستمی صدا می زدند. در واقع این خطاب ها به نوعی بیان یک واقعیت است؛ اینکه می توان به او اعتماد کرد، می توان به او تکیه کرد و اینکه می توان جای پدر را با او پر کرد...
عبور از خطر
صبحانه خوردیم و راه افتادیم و یکسره رفتیم تا پل دختر. از آن جا به بعد دیگر منطقه جنگی حساب می شد. بچه های پاسگاه قبل از پل دختر به ما گفته بودند که اگر روز حرکت کنیم ، هواپیماهای عراقی ما را می بینند وهمه اتوبوس ها را بمباران می کنند. ستون پنجم دشمن تمام اعزام ها را به عراقی ها خبرمی داد. چاره ای نبود باید تا شب صبر می کردیم ، بعد از پل دختر، کنار رودخانه ای اتراق کردیم تا هوا تاریک شود .در این مدت بچه ها وضو گرفتند و نمازمغرب و عشا را خواندیم وصبر کردیم تا هوا کاملا تاریک شود. هوا که تاریک شد، شهیدبابا رستمی دستور داد که سوار شویم . سوار شدیم و اتوبوس ها حرکت کردند. اماکمی جلوتر نیروهای پاسگاه بین راه جلویمان را گرفتند رئیس پاسگاه مسئول گروه را خواست . بابا رستمی جلو رفت . سلام و علیکی کرد و گفت :امرتان! رئیس پاسگاه گفت : «جاده دست عراقی هاست. تا شوش آمده اند و جاده از شوش به اندیمشک و دزفول بسته است .» می گویند جاده دست دشمن است، بابا خندید و گفت : «این که مشکلی نیست ، ما آمده ایم توی آبادان و خرمشهر با عراقی ها درگیر شویم . حالا صدکیلومتر جلوتر درگیر می شویم ...هر جا جلویمان را گرفتند همان جا با آنها می جنگیم . ما که برای تفریح نیامده ایم ، حالا تفریح مان به هم بخورد.» رئیس پاسگاه گفت : «هزار تا نیرو داخل این اتوبوس هاست، از این محل که عبور کنید، هواپیماهای دشمن دقیقه به دقیقه این جاها گشت می زنند. نور چراغ هاتان را می بینند و بمبارانتان می کنند.» بابا گفت : «چراغ خاموش می رویم » رئیس پاسگاه گفت : «چراغ خطرهایتان را چه کار می کنید، می توانید ترمز نکنید!؟» بابا گفت : «فیش چراغ خطرها را در می آوریم » بعد بابا دستور داد، همه ماشین ها، فیش چراغ خطرهایشان را در آوردند، چراغ خاموش راه افتادیم و رفتیم تا اهواز.
دوستی بابا با دکتر چمران
وارد اتاق شدیم، شهید چمران هم آنجا بود . بابا از دور گفت : «سلام آقای دکتر!» دکتر چمران با شنیدن صدای بابا، جلو دوید. بابا را در بغل گرفت . چند لحظه ای آن دو یکدیگر را در بغل گرفته بودند. آن طور که بچه ها تعریف می کردند، دکتر و بابارستمی در کردستان مدتی با هم بودند. دکتر و بابا، با هم شهر پاوه راآزاد کرده بودند. در سنندج ، در سقز و جاهای دیگر، با هم بودند. چندین عملیات رابا هم رهبری کرده بودند. دکترخیلی خوب بابا را می شناخت و با دیدن او کلی خوشحال شد. از بابا پرسید: «شماها کی آمده اید؟دیشب کجا مستقر شده اید ؟»! بابا گفت : « در باشگاه نیرو! ولی هیچ امکاناتی نداریم . اسلحه نداریم ، فقط نیروی خوب و آموزش دیده داریم.» دکتر چمران گفت : «ما هم در نزدیکی تپه های ا... اکبر مستقر شده ایم . گروهی درست کرده ایم و حملات چریکی می کنیم و به عراقی ها ضربه می زنیم . حالا که توان رزمی برابر با آنها را نداریم این طوری جلویشان را گرفته ایم . اگر شما کمکمان کنید، خیلی ممنون می شوم .نیروهای خراسان همیشه نیروهای آبدیده ای بوده اند. در کردستان که این طوری بود.» بابا گفت : «خیلی هاشان همان بچه ها هستند.» دکتر گفت : «خب ، بیایید پیش ما. با هم باشیم ، بهتر می توانیم جلوی دشمن را بگیریم ». بابا گفت : «چشم . ما در خدمت انقلاب هستیم ، همین امروز، دستور می دهم بچه ها بیایند آن جا. شما هم هماهنگ کنید، نیروها در جریان باشند.» بابا رستمی هیچ حرفی از دوستی اش با دکتر چمران نزده بود.
توکل مطلق
از مشهد به سمت منطقه جنگی حرکت کردیم ،وقتی به قم رسیدیم بابا غیبش زد،هر کدام از بچه ها به شوخی چیزی می گفت ،یکی می گفت حتما جنگ تمام شده که بابا رستمی غیبش زده،دیگری با خنده می گفت بی خیال ما شده اند و مارا به حال خودمان رها کرده اند .
از روی کنجکاوی شروع به جستجو کردم ،بعد از مدتی بابا رستمی را در گوشه ای پیدا کردم در حالی که گوشه ای نشسته بود و در حال راز و نیاز با خدایش بود و در حالی که گریه می کرد ، می گفت:"خدایا من به تو توکل کردم و راه افتادم ،آبرویم را پیش این همه آدم نبر " حسابی کنجکاو شده بودم که در همین لحظه دو نفر از رزمنده ها را دیدم که جلو آمدند و بعد از کمی شوخی با شهید بابارستمی یک پلاستیک که مقداری پول داخل آن بود به شهید بابا رستمی دادند" بعد ها فهمیدم که قبل از حرکت ما از مشهد فرمانده سپاه به شهید بابا رستمی گفته "یک روز باید صبر کنید تا پول اعزام رزمندگان به مناطق جنگی فراهم شود و در حال حاضر موجودی ما بیست و دو هزار تومان بیشتر نیست" و بابا رستمی در جواب می گوید :"ما برای خدا کار می کنیم ،خدا هم به موقع خودش همه چیز را جور می کند" بعد هم از دفتر فرمانده بیرون می آید و به همراه سی اتوبوس به سمت مناطق عملیاتی راه می افتد.
(برداشتی از کتاب بابا محمد نوشته حسین فتاحی)
یادبود شهید بابارستمی فردا برگزار می شود
یادبود سی وششمین سالگرد عروج سردار شهید بابارستمی صبح فردا همزمان با مراسم دعای ندبه رزمندگان در مشهد برگزار می شود. در این مراسم پس از قرائت دعای ندبه، علی معدنی ازهمرزمان شهید به خاطره گویی می پردازد.این مراسم فردا صبح از ساعت 6:45 در جامعة الحسین رزمندگان واقع در بلوارمصلی نبش مصلی11آغاز می شود.