درقاب خاطرات پدرومادر شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا
تعداد بازدید : 110
با صورت سالم برگشت تا برای آخرین بار بتوانم صورتش را ببوسم
گروه پلاک عزت- بعضی نگاه ها عمق و گیرایی زیادی دارند، زنده اند حتی اگر در قاب عکسی باشند که روی دیوار نصب شده است ومدت زیادی از ثبت آن گذشته باشد.گیرایی این دست نگاه ها را نمی توان در قالب کلمات بیان کرد . از در، که وارد می شوم عکس شهیدحسن قاسمی دانا در قابی روی دیوار نصب شده است، نگاه او از همان نگاه هایی است که انگار با تو حرف می زند.پس از احوال پرسی های معمول، در حالی که نگاهم به آن قاب عکس و نگاه پرنفوذش است گفت و گویم را با پدر و مادر شهید آغاز می کنم. جدیت و صلابت در چهره حاج آقاقاسمی دانا پدر شهید حسن مشهود است... این همکلامی با آن ها برایم کلاس درس صبر و ایستادگی می شود.
از آن سفر حال و هوایش تغییرکرد
پدر شهید می گوید: شغل من نانوایی است و فرزندانم هم پابه پای من در نانوایی کارکرده اند و این کار تا حدودی شغل همه ما بوده است و هست. حسن هم از این ماجرا مستثنا نبود. او متولد سال هزارو سیصدو شصت و سه بود. بعد از اینکه دیپلمش را گرفت در دانشگاه بردسکن پذیرفته شد؛ اما از ادامه تحصیل در دانشگاه منصرف و در نانوایی مشغول به کار شد. در آذرماه 1391 برای مشغول به کار شدن حسن، یک واحد نانوایی راه اندازی کردیم و حسن درآن مشغول به کار شد. اربعین همان سال برای زیارت با پای پیاده راهی کربلا شد و بعد از بازگشت از کربلا حس می کردم که حال و هوایش تغییر کرده و فکر می کنم همان سفر مقدمه ای برای برداشتن اولین گام ها در پیوستن به صف مدافعان حرم شد. هر از گاهی برای بازساری حرمین در کارهایی که از عهده اش بر می آمد، به کربلا می رفت، تا اینکه بالاخره موضوع رفتنش به سوریه را با ما در میان گذاشت. بیست و پنجم فروردین سال 93 بود که راهی سوریه شد و از ما خواست که اگر کسی درباره او سوالی کرد بگوییم که برای بازسازی به کربلا رفته است.
ماشینش رافروخت و...
از مادر شهید هم می خواهم برایم از حسن بگوید. در عین صلابتی که دارد می توان دلتنگی های مادرانه را هم از چهره و نگاهش احساس کرد. می گوید: حسن انسان بخشنده ای بود. یک شب که با حسن برای عزاداری به هیئت رفته بودم، متوجه شدم که برای هیئت در حال جمع آوری وجه نقد هستند، حسن پشت به من داخل حیاط حسینیه ایستاده بود. وقتی مردی که وجوه نقدی راجمع آوری می کرد به حسن رسید، حسن هر دو دستش را در جیب هایش برد و تمام پول هایش را برای هیئت داد. در راه برگشت، زمانی که داخل ماشین بودیم به او گفتم:حالا که تمام پولت را دادی اگر همین الان بنزین ماشینت تمام شد، چه کار می کنی؟»
حسن در جواب من فقط یک جمله گفت: «مادرجان برای امام حسین (ع) هیچ وقت حساب و کتاب نکن.»
او علاوه بر این، در زمینه کمک به کسانی که نیاز داشتند هم هیچ وقت حساب و کتاب نمی کرد و اگر به کسی خوبی می کرد، هیچ وقت انتظار پاسخ و حتی تشکر را از طرف مقابل نداشت. در یکی از موارد، حسن بدون اینکه یک نفر از ما متوجه شود ماشینش را فروخت و به یک خانواده که به کمک مالی نیاز داشتند، داد و ما بعدها ماجرا را فهمیدیم.
می پرسند چرا رفت؟
از مادر شهید درباره نگاه جامعه و مردم به شهدای مدافع حرم می پرسم و او در پاسخ می گوید:
حسن درباره قضاوت دیگران در مورد اینکه چرا او به سوریه می رود همیشه به ما می گفت: من هدفم را کاملا شناخته ام و به این مسیر بسیار معتقدم پس قضاوت و حرف های دیگران درباره من برایم اهمیتی ندارد.
او ادامه می دهد: «این روزها معنی حرف حسن را بهتر می فهمم وقتی که بعضی از مردم به من می گویند: «سوریه که کشور مانیست. چرا حسن برای جنگ به این کشور رفت؟»
همیشه در جواب این نوع تفکر این طور پاسخ داده ام که:«برای زنده نگه داشتن اسلام باید حسن و حسن ها بروند و فلسفه رفتن حسن به سوریه دفاع از اسلام بود و وقتی از این زاویه به موضوع نگاه کنیم، مرزها دیگر معنا ندارند، روح دفاع از اسلام با این قبیل حرف ها غریبه است و اعتقاد حسن هم همین بود و در جواب این سوال ها می گفت:« باید مرزهارا برداشت و من در هر کجا که اسلام به خطر می افتد باید برای دفاع حضور داشته باشم.»مادر حسن با لبخندی که در چهره دارد، ادامه می دهد: عده محدودی از مردم به طور مستقیم یا غیر مستقیم می گویند: «پسر شمارفته و شما پول خوبی در قبال رفتن پسرتان گرفته اید. جالب اینجاست که مبالغ عجیبی مثل 250 یا 300 میلیون را مثال می زنند و من در جواب این صحبت ها فقط لبخند می زنم. در جامعه امروز گاهی شهدای مدافع حرم و خانواده آنها مظلوم واقع می شوند. »
نارنجک هارا از من گرفت
حاج آقا قاسمی دانا درباره شهادت فرزندش می گوید: حسن جزو اولین شهدای مدافع حرم مشهد است. شب شهادت حسن، داعشی ها یک منطقه حساس را تصرف کرده بودند و قرار بود حسن و همرزمانش آن منطقه را پس بگیرند. او به همراه هفت همرزمش به این عملیات اعزام می شود وچون تعدادشان هشت نفر بود اسم عملیات را ثامن الائمه(ع) می گذارند. حسن و همرزمانش طبقه پایین یک ساختمان را پاکسازی می کنند و به طبقه دوم ساختمان می روند.
فاصله بین مدافعان ونیروهای داعش فاصله فقط یک راهروی یک و نیم متری بوده و تیراندازی در این محیط از ساعت ده شب و در تاریکی شروع می شود و تا ساعت 2 صبح ادامه می یابد اما در این ساعات هیچ گونه پیشروی حاصل نمی شود. یکی از همرزمانش برای ما تعریف می کرد: زمان تیراندازی ما و داعشی ها خیلی طولانی شده بود. من برای اینکه شرایط را برای پیشروی فراهم کنم، ضامن دو نارنجک را که در دستم، داشتم کشیدم تا خودم را به آن طرف راهرو که داعشی ها در آنجا حضور داشتند، برسانم و با انفجار نارنجک ها راه را برای پیشروی آماده کنم ولی به محض اینکه حسن از قصد من خبردار شد، دستش را روی ضامن نارنجک ها گذاشت و گفت اگر قرار باشد کسی این کار را انجام دهد آن یک نفر من هستم، بعد نارنجک هارا از من گرفت و با سرعت خودش را به آن طرف راهرو رساند، به محض ورود حسن به منطقه ای که داعشی ها حضور داشتند صدای رگبار به گوش رسید، بعد صدای انفجار در محوطه ساختمان پیچید و بعد همه جا را سکوت مطلق فراگرفت... .
حسن از روبه رو مورد اصابت چند گلوله قرار گرفته بود، دو گلوله زیر ریه، دو تا زیر قلب، یک گلوله به کتف راست و یک گلوله به شکم او اصابت کرده بود وگلوله ای که به شکم حسن اصابت کرده بود، باعث قطع نخاعش شده بود.
جمعه و پیکر حسن
پدر آهی می کشد و ادامه می دهد: یکی از همرزمان پسرم به اسم جمعه خان که از دوستان افغانستانی او بود، به گمان اینکه حسن شهید شده به بقیه می گوید باید پیکر حسن را برگردانیم و نگذاریم داعشی ها پیکر را با خودشان ببرند. بعد به سختی خودش را به پیکر غرق در خون حسن می رساند و متوجه می شود او هنوز زنده است و به هر شکلی شده او را به عقب برمی گرداند، حسن را عقب تویوتا می گذارند و به بیمارستان می رسانند.
ساعت 5 صبح در یکی از بیمارستان های حلب عمل می کنند اگر چه عمل موفقیت آمیز بوده اما حسن بعد از عمل حدودساعت 9 صبح روز بعد یعنی جمعه 19 اردیبهشت93 به شهادت می رسد.
پدر شهید که روایت شهادت را با بغض برایم تعریف می کرد، نتوانست این بغض غریب را نگه دارد و لحظاتی بعد که همه سکوت کرده بودیم، اشک هایش را می دیدم که گونه هایش را خیس کرده بود...
بلند بلند می خندیدم
مادر شهید درباره آخرین دیدارش با پسرش می گوید: به ما خبر دادند که پیکر حسن را به همراه چند شهید دیگر آورده اند. من در تمام طول راه که برای دیدن حسن می رفتیم سعی می کردم خودم را آماده کنم تا زمانی که بدن بی سرپسرم را دیدم گریه نکنم. حسن قبل از شهادتش به ما گفته بود: «بیشترشهدای مدافع حرم سر ندارند.» لحظه های پر استرسی بود، بالاخره به محلی که تابوت پسرم و همرزمانش قرار داشت رسیدیم.
قلبم به شدت می زد. وقتی پارچه روی تابوت را کنار زدند، دیدم پیکر پسرم بی سر نیست و سر و صورت حسن کاملا سالم است. بی اختیار خنده ام گرفت، بلند بلند می خندیدم. مردی که کنار تابوت ایستاده بود، ازخنده های من متعجب شد، چند لحظه ای گذشت، همه نگران حال من بودند و حال مرا می پرسیدند. در جوابشان گفتم: من برای خندیدنم دلیل دارم، چون روزی که حسن رفت، برای اینکه از تصمیمش منصرف نشود، اجازه نداد صورتش را ببوسم، حسن به من ثابت کرد که خیلی با معرفت است ، با سروصورت سالم برگشت تا من بتوانم برای آخرین بار صورتش را ببوسم.»