در جمع خانواده شهید مدافع حرم محمد اسدی که خودش خبر شهادتش را به پدرش داد
تعداد بازدید : 102
محمد رادیدم خون از گوشه لبش می چکید
بهبودی نیا- قبل از این که به دیدارخانواده شهید محمد اسدی بروم شنیده بودم که محمد شفای پدرش را از حضرت زینب(س) خواسته و دعایش مستجاب شده و پدر که به قول خودش بعد از عمل های متعدد جراحی حتی قادر نبوده یک لیوان آب را بلند کند حالا با کمک عصایی که بود و نبودش هم زیاد فرقی ندارد به کارهای روزانه اش می رسد.
شهید محمد اسدی تعداد زیادی از پیکرهای مدافعان حرم را به آغوش خانواده شان برگردانده اما حالا پدر ومادر این شهید مدت هاست در حسرت در آغوش کشیدن پیکر فرزندشان هر روز در سکوت اتاق به عکس اوخیره می شوند.امروز من در خانه شهید راوی گوشه ای از حماسه این شهید مدافع حرم خواهم بود. برادر شهید جلوی در به استقبالم می آید. وارد خانه که می شوم، به هر طرف نگاه می کنم انگار نگاه نافذ محمد از درون قاب عکسی که گویی جهان بزرگتری است به من خیره می شود. در یکی از اتاق ها تابلوی بزرگی از تصویر محمد نصب شده و فضای اتاق پر است از عکس های دیگر شهدای مدافع حرم.
رضایتنامه ای که حضرت زینب داد
حاجیه خانم عبداللهی مادر شهید درباره فرزندش میگوید:«من زمان جنگ تحمیلی همیشه آرزو داشتم پسرهایم بزرگ بودند و برای دفاع از کشور و اسلام به جبهه می رفتند. وقتی موضوع سوریه پیش آمد و محمد گفت که برای دفاع از حرم قصد دارد به عراق برود احساس مادر بودنم بر همه چیز غلبه کرد و قبول نکردم. برای این که بدون گفتن «نه» به محمد او را از رفتن منصرف کنم، گفتم من به شرطی قبول می کنم که یکی از امامانی که برای دفاع از حرمشان قصد داری به عراق و سوریه بروی به خوابم بیاید و به من بگوید که رفتن تو به این جنگ واجب است تا اجازه بدهم بروی. من برای محمد شرط سختی گذاشته بودم اما محمد دست بردار نبود و راه حل این شرط را خوب می دانست . هر روز به حرم امام رضا(ع) می رفت و از ایشان می خواست که به او کمک کند ،چهل روز روزه گرفت و شب ها نماز شب می خواند و دعا می کرد که من برای رفتنش رضایت بدهم. هر روز صبح که از خانه بیرون می رفت دست و پای من و پدرش را می بوسید و می گفت : «به خدا قسم اگر شما رضایت ندهید برای دفاع از حرم نمی روم ».روزها یکی پس از دیگری می گذشت و محمد هر روز بدون این که حرفی از رفتن برای دفاع از حرم بزند دست و پای من و پدرش را می بوسید و به حرم امام رضا می رفت ،شب ها نماز شب می خواند و روزها روزه می گرفت .بعد از چند روز تقریبا شرطی را که برای رفتن محمد گذاشتم فراموش کرده بودم تا این که یک روز دخترم به خانه ما آمد ،محمد و برادرش داخل اتاق بودند و خواهر محمد موضوعی را مطرح کرد که من دیگر چاره ای جز رضایت دادن به رفتن محمد برایم باقی نماند.خواهر محمد گفت :«دیشب خواب دیدم که داخل یک باغ بزرگ هستیم و اتاق های زیادی در باغ وجود دارد .همه اتاق ها سوت و کور بود وفقط در اتاقی که محمد داخل آن نشسته بود محفل حضرت زینب(س) بر پابود .»به محض این که صحبت های خواهر محمد تمام شد محمد و برادرش که حرف های خواهرشان را شنیده بودند با خوشحالی از اتاق بیرون زدند و محمد گفت :«شما قول داده بودی که اگر بیبی زینب(س) من را طلبید مخالفت نکنی،خواب خواهرم همان رضایتنامه ای است که از ائمه می خواستی »
من راضی شدم
خواهر محمد که از شرط من برای رفتن محمد بی خبر بود با تعجب به ما نگاه می کرد و دائم دلیل خوشحالی محمد را از من می پرسید. ماجرا را برای خواهر محمد توضیح دادم و به محمد گفتم :«من راضی شدم .هر زمانی که دوست داشتی برو».اگر چه گفتن این حرف برایم سخت بود و دل کندن از پسرم سخت تر، اما نمی توانستم روی حرف بی بی زینب(س) حرفی بزنم.محمد با شنیدن این حرف بلافاصله زنگ زد و پیگیر کارهایش شد و در طی چند روز کارهای اعزامش را انجام داد.
هدیه من به حضرت زینب«س»
شش ماه از رفتن محمد می گذشت و هر بار که زنگ میزد و قصه دلتنگی من را می شنید در جواب من که از او میخواستم به ایران برگردد می گفت :«شما خودت گفتی که من را به حضرت زینب «س»هدیه دادی ،شما عادت نداشتی هدیه ای را که به کسی می دهی پس بگیری»و من هر بار بعد از شنیدن این حرف محمد سکوت می کردم و کلمات جایشان را به دلتنگی های همراه با سکوت طولانی میداد.بعد از مدتی دیگر از محمد خبری نشد ،آن روزها دیگر به شنیدن صدایش از پشت تلفن هم قانع شده بودم اما از پسرم خبری نبود و برادرهایش ،هر بار که درباره محمد از آنها سوال می کردم جوابی می دادند که قانعم نمی کرد.آنها از شهادت محمد خبر داشتند اما چون من و پدرش بیمار بودیم به ما چیزی نمی گفتند. یک روز برادر محمد به ما گفت محمد زخمی شده و من اصرار داشتم که به سوریه بروند و محمد را برگردانند. تا این که در مراسم افطاری پسر بزرگم خبر شهادت محمد را به من و فامیل داد و گفت پیکر محمد در جنگ مفقود شده است. (مادر شهید محمد اسدی بعد از گفتن این حرف ها سکوت می کند و اشک هایش به روشنی دلتنگی های او را روایت می کند).
تنها یادگار محمد
علی برادر شهید محمد اسدی حرف های مادرش را این طور ادامه می دهد :«محمد با شهید جواد جهانی که او هم از مدافعان حرم اهل مشهد است در راه رفتن به سوریه آشنا شده بود و آقا جواد جهانی هر بار به ایران بر می گشت در هفته دو یا سه بار به خانه ما می آمد. بیشتر شهدای مدافع حرم در خانه پدری ما رفت و آمد داشتند و امروز هم مدافعان زیادی به اینجا می آیند. شهید جهانی اولین کسی بود که خبر شهادت محمد را به ما داد.آن طور که ما شنیده ایم وقتی محمد و همرزمانش به منطقه ای که داعش آن را تصرف کرده بود می رسند با دشمن درگیر می شوند و موفقیت های زیادی به دست می آورند و قرار می شود برای رفع خستگی به عقب برگردند و یک لشکر تازه نفس وارد نبرد با تکفیری ها شود. درست زمانی که قصد برگشتن به عقب را داشته اند نیروهای مدافع حرم پاکستانی می گویند که با دوربین پیکر چند شهید از مدافعان حرم را شناسایی کرده اند که وسط میدان جنگ افتاده بود. محمد که در آن جنگ فرمانده بوده از ماجرا خبردار می شود و به رسم تمام فرماندهان مدافع حرم که به همرزمانشان قول می دهند بعد از شهادت پیکرآنها را به خانواده هایشان برگردانند برای برگرداندن پیکر شهدا به همراه هفت همرزمش به راه می افتند و وقتی به پیکر شهدا نزدیک می شوند داعشی ها از سه طرف به سمت آنها تیر اندازی می کنند و یک تیر به قلب محمد اصابت می کند و محمد در آن منطقه به شهادت میرسد . شهید محمد اسدی به شیربیشه فاطمیون معروف بود و به دلیل ارادتی که به حضرت ابوالفضل العباس(ع) داشت اسم جهادی اش غلام عباس بود .(برادر شهید محمد اسدی چند لحظه سکوت می کند و ادامه می دهد): محمد پیکر تعداد زیادی از شهدا را به آغوش خانواده هایشان برگرداند اما شرایط جنگی در آن منطقه آن قدر سخت و دشوار شد که همرزمانش هر چقدر تلاش کردند موفق به برگرداندن پیکر محمد نشدند و امروز زیر عکس محمد نوشته شده شهید جاوید الاثر شهید محمد اسدی.(او در حالی که قطره اشکی را از گوشه چشمش پاک می کند به یک دست لباس نظامی مخصوص مدافعان حرم که روی دیوار اتاق آویزان شده است اشاره می کند و با بغض می گوید ):این لباس تنها یادگاری ما از محمد است.
وقتی شفا گرفتم
پدر شهید اسدی که تا این لحظه ساکت بود، حالا این طور برایم می گوید :«بعد از این که رضایت ما را گرفت دائم در حال رفت و آمد به عراق بود و هر بار به او می گفتیم چند ماه صبر کند او می گفت :« اگر من بگویم با چند بار رفتن به عراق و سوریه و دفاع از حرم وظیفه ام را انجام داده ام و از رفتن دست بردارم و دیگران هم همین حرف را بزنند مطمئن باش صحنه از مدافعان حرم به زودی خالی می شود پس باید به چند بار رفتن بسنده نکنیم تا زمانی که سوریه و عراق را از حضور داعشی ها پاکسازی کنیم .»من که همان روزها قلب و دیسک کمرم و گردنم را عمل کرده بودم و دائم روی تخت دراز کشیده بودم به او می گفتم من به حضور تو نیاز دارم و او هر بار با خنده در جواب من می گفت :«شما پنج فرزند داری و باید خمس این پنج نعمتی را که خدا به شما داده بدهی و من خمس پنج فرزند توهستم که باید در راه خدا عطا کنی.»حسین اسدی ادامه می دهد :«وقتی بیماری ام را بهانه می کردم تا بماند، در جواب می گفت :«اگر اجازه بدهی من بروم قول می دهم شفایت را از بی بی زینب(س) بگیرم»پدر شهید اسدی لحظه ای مکث کرد،آهی کشید و ادامه داد:«محمد راست می گفت بعد از این که اجازه دادم برود شفا پیدا کردم ،من قبل از رفتن محمد حتی نمی توانستم یک لیوان آب را در دستم نگه دارم ولی همین طور که می بینید الان روی پای خودم راه می روم . خودم هم باورم نمی شد»خلاصه از هر دری وارد می شدم محمد جواب قانع کننده ای می داد .وقتی تحصیل و شغلش را که جایگاه اجتماعی معتبری به حساب می آمد بهانه می کردم جواب می داد :«گیرم که من بهترین خانه و ماشین را خریدم ولی این هدف من نیست. هدف من خدمت به دین است و باید بروم تا به هدف اصلی ام که بالاتر از مادیات است برسم».محمد در پاسخ به دوستانش هم که به او می گفتند برای مرخصی به ایران برگرددمی گفت: «تازمانی که پیروز نشویم و داعش به صورت کامل شکست نخورد برنمی گردم یا باید سوریه و عراق آزاد شود یا این که من شهید شوم"
خودش خبر شهادتش را به من داد
پدر محمد ادامه می دهد :«هنوز بیمار بودم و یک روز به تنهایی در خانه در حال تماشای تلویزیون بودم. ناخودآگاه به سمت ستونی که وسط پذیرایی بود برگشتم و دیدم محمد با لباس های نظامی خاکی رنگ به ستون وسط پذیرایی تکیه داده و درحالی که خون از گوشه لبش می چکد با لبخند به من خیره مانده است .با خودم گفتم محمد الان ایران نیست پس چیزی که می بینم نمی تواند واقعیت داشته باشد. دوباره نگاهم را به سمت تلویزیون چرخاندم .بعد از چند لحظه دوباره به سمت دیگر پذیرایی نگاه کردم ولی این بار هم محمد را با لباس های پلنگی با همان حالت،گوشه دیگری از اتاق دیدم. هنوز به من نگاه می کرد و لبخند می زد و خون تازه از گوشه لبش جاری بود .این صحنه چند بار تا زمانی که خانواده ام به خانه برگشتند تکرار شد . وقتی همسر و فرزندانم به خانه برگشتند، قبل از این که ماجرا را برایشان تعریف کنم یکی از برادرهای محمد که از شهادت محمد با خبر شده بود پیش من آمد وبعد از کلی مقدمه چینی گفت :« بابا دوست داری محمد زخمی شود و برگردد یا دوست داری بعد از این پدر شهید صدایت بزنند».
گفتم :«هر طور که خدا در تقدیرش نوشته باشد و خدا بخواهد من راضی هستم.»و بعد از این جمله بلافاصله ماجرای چیزهایی را که در نبود خانواده دیده بودم برایشان تعریف کردم و رو به برادر محمد گفتم:«محمد قبل از این که شما بگویید خبر شهادتش را خودش به من داده است پس برای این که من ناراحت نشوم نگویید زخمی شده. چون من از واقعیت ماجرا با خبرم».