1
فقط باتو بهاران خواهد آمد
صدا به چشمه ساران خواهد آمد
اگربامن بیایی تا خیابان
یقین دارم که باران خواهد آمد
2
تو دوری آسمانم گشته بی رنگ
درون سینه دارم تکه ای سنگ
خبر داری که از دوری چه جورم
دلم تنگه دلم تنگه دلم تنگ
3
تو باید باشی و سفره بچینم
تویی تنها دلیل کفرو دینم
نگیرم روزه تا وقتی که هر شب
هلال ماه رویت را نبینم
4
هرشب نگاهم هست بر ماه تمامی
از راه دوری می کنم بر او سلامی
باید تو بر این برکه تنها بتابی
بر هرچه مرداب است ای ماهم حرامی
گیرم تو را در مشت آبی دیده باشند
جای تو آن جا نیست...آن جا هست دامی
دیدم تورا بازیچه در گودال آبی
هر جا متاب ای ماه من زیرا تو خامی
باید فقط در چشم من جای توباشد
پنهان مشو تا من بگیرم از تو کامی
تنها نگاهم می کنی از آسمان ها
لب بازکن از عشق گو من را کلامی
دارد سپیده می زند ... کمرنگ شدشب
تنها تو هستی بر شبم حسن ختامی
5
بیا با کوزه ای بر دوش ای عشق
بیا با من تو دوشادوش ای عشق
بریز از کوزه ات جامی پرآتش
تعارف کن بگویم نوش....ای عشق
6
لباسی از تو دارم که تنم بود
مرا از هر بلایی ایمنم بود
فقط آیینه ها بو برده بودند
نشان بوسه بر پیراهنم بود
7
غروب
آمده بود تا لب پنجره
به طوری که هرآن می توانست
یقه ام را بگیرد.
کلاغ ها
سرم را باخود بردند!
هنوز
دهانم
بوی دوستت دارم می دهد.
تو
نبودی که غروب
در زد.
نشستم
و مثل یک ابر فکر کردم.....
8
غزلی برای شهدا
از مخمل و ابریشم و گل پیکری داری
ای داغ روشن بین سرها هم سری داری
هرچند تا بازو به یغما رفت دست اما
در بین کتفت دیده ام بال و پری داری
در روی بازویت نشان از ماه پیدا بود
می گفت مادر که نشان بهتری داری
می گفت در دستش نشان از نور هشتم هست
از بهترین فیروزه ها انگشتری داری
رفتی به دریا برنگشتی مثل جاشوها
من مطمئنم بین دریا بندری داری
در خواب مادر دیده با پیغمبرش هستی
در آخرت هم سرنوشت محشری داری
9
دریا تویی و تشنه تراز هرچه کویرم
آغوش تو خوب است در آن، گرچه بمیرم
حرکت کن و در هیبت باران کمکم کن
عمری است که در این عطش داغ اسیرم
من تشنه یک قطره کوچک ز تو هستم
هرچند که مشهور به صحرای کبیرم
بااین که مرا طاقت بسیار ولی باز
دوری نکن از من که من آسیب پذیرم
من در دل شن های عطش خورده گرفتار
همت کن و باز آی که یک بوسه بگیرم
ای کاش که در لحظه مردن برسی تا
بر بستر مواج تو آرام بگیرم
10
در شب تنهایی ما هیچ کس جز ماه نیست
هر نفس کز سینه بیرون می زند جز آه نیست
هر دوچشمم را به راه آمدن ها دوختم
صبر باید کرد و ما را جز صبوری راه نیست
می رود جان از تنم از دوری اش کم کم ولی
چون امید وصل باشد این عمل جانکاه نیست
ترسم از این است بعداز سال ها جان کندنم
باخبر گردم که آخر یوسفی در چاه نیست
می زنم در خود قدم سنگین و خیلی با وقار
کس نمی داند که ما را جز غمش همراه نیست