حمیدرضا شکارسری
1
تصمیم خوب آسمان
باران بود
به شست و شوی آن همه خون
و تصمیم بهتر
برف بود
به تسکین آن همه بدن چاک چاک عریان ...
اما آفتاب ادامه یافت
بهترین تصمیم آسمان :
تاسیس تاریخ عطش ...
2
چرا درخت ها درست همان جایند
که پرندگان خسته اند ؟
همان جا که ما آفتاب زده ایم ؟
چرا درخت ها درست همان جایند
که کودکان می خواهند تاب بخورند ؟
همان جا که دارکوب ها می خواهند آواز بخوانند ؟
چرا درخت ها درست همین جایند
همین جا
که می خواهم شعری بنویسم
از مهربانی درخت ... ؟
3
این « به » اگر نبود
به تو نمی رسیدم
این « را » اگر نبود
تو را نمی دیدم
این « در » اگر نبود
در آغوشت نمی کشیدم ...
اما حرف های اضافه همیشه این قدر مهربان نیستند
« از » تو را از من می گیرد
و « با » مرا باخودم تنها می گذارد ...
4
تفنگش را به من داد
با تمام خشاب هایش
سرنیزه اش
قمقمه اش ...
کوله پشتی اش را داد به من
با تمام کنسروهایش
پوتینش
انگشترش ...
من اما پیشانی بندش را می خواستم
نگاهش را
لبخندش را می خواستم
سرش را اما
خمپاره ای برده بود