محمد رضا عبدالملکیان
1
جهان را به شاعران بسپارید
جهان را به شاعران بسپارید
مطمئن باشید
کلمات را بیدار می کنند
و در کرت ها، گل و گندم می کارند
جهان را به شاعران بسپارید
بیابان و باران
هردو خوشحال می شوند
و هردو جوانه می زنند
از سرانگشت کودکان دبستانی
جهان را به شاعران بسپارید
مطمئن باشید سربازان ترانه می خوانند و
عاشق می شوند
و تفنگ ها سر بر قبضه می گذارند و
بیدار نمی شوند
جهان را به شاعران بسپارید
دیوارها فرو می ریزند و
مرزها رنگ می بازند
درختان به خیابان می آیند
در صف اتوبوس به شکوفه می نشینند
و پرندگان سوار می شوند و
به همه همشهریان
تخمه آفتابگردان تعارف می کنند
مگر همین را نمی خواستید؟
پس چرا بیهوده معطل مانده اید؟
از تامل و تردید دست بردارید
و جهان را به شاعران بسپارید
2
ساده با تو حرف می زنم
مثل آب
با درخت
مثل نور
با گیاه
مثل شب نورد ِ خسته ای
با نگاه ماه
ساده با تو حرف می زنم
ناگهان مرا چرا چنین
به ناکجا کشانده اند؟ !
کیست این که خیره مانده این چنین
مات و مضطرب در نگاه ِ من؟
من؟ نه،
این، نه من
نه، نیستم!
این غریب!
این غریبه شکسته!
کیستم؟
مادرم کجاست؟
من کلاس چندمم؟
دفترم
کتاب فارسی
جزوه های خط من کجاست؟
من چرا چنین هراسناک و مضطرب...؟
من که در کلاس
جزو بچه های خوب بوده ام
ساکن و صبور
من همیشه گوش داده ام
دفتر مرا نگاه کن
بارها و بارها
بی غلط نوشته ام:
"آب"
"آذر"
"آفتاب"
مشق های من مرتب است
موی سر و ناخنم....
پس چرا چنین؟
این غریب
این غریبه
در حصار قاب ِ آینه
این که شانه می کشد به موی خویش
کیست؟
شانه؟ !
من کلاس چندمم؟
ساده با تو حرف می زنم
آن همه نگاه مهربان
آن همه درخت و
پرسه و
پرنده
آن همه ستاره و
سلام
آن همه پریدن و
رسیدن و
میان موجی از ستاره پر زدن
آن خدا و شب
خواب های پرنیانی بهار
آفتاب صبح ِ پشت بام
عطر باغچه
نردبان و از میان شاخه ها
تا کنار ِ حوض ِ سبز خانه آمدن
باز هم به ماهیان ِ سرخ سر زدن
ناگهان چرا چنین؟ !
این همه شبان تار
بی ستاره
بی پرنده
بی بهار
این چقدر بی شمار
ــ شاخه های آهنین
ــ که قد کشیده اند
ــ رو به روی من
مات و گیج و گنگ
مانده ام میان
ــ آن چه هست و نیست
نه، نبوده، هیچ گاه
این حصار و قاب
جزو درس های من نبوده است