سید حمیدرضا برقعی
من ِ شکسته، منِ بی قرار در اتوبوس
گریستم همه جاده را، اتوبان را
نگاه خسته من تا به آسمان برسد
کشانده است به دنبال خویش باران را
ولی نخواسته در بین راه سوزاندم
دل اهالی محروم چند استان را
بر آن سرم که کنار ضریح یاد کنم
ولو به قدر نگاهی تمام آنان را
نگاه های پر از حسرت کشاورزان
میان دشت، تکان های دست چوپان را
و آن غریبه که در قهوه خانه سر راه...
همان که خم شد و بوسید تکه نان را
همان که نام تو را برد زیر لب وقتی
که روی میز غذا می گذاشت لیوان را
همان که گفت ببینم تو زائری؟ گفتم
خدا بخواهد... آهی کشید قلیان را
همان که گفت به آقا بگو غلط کردم
بگو ببخشد، راننده بیابان را
بگو از آن چه که می داند او پشیمانم
خودش نشان دهد ای کاش راه جبران را
چقدر بغض، چقدر آه با خود آوردم
و التماس دعاهای مرزداران را
خلاصه این که به قول رفیق شاعرمان
«چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را»
نجف شروع زمین بود و ابتدای سفر
نجف به روی سر من گرفت قرآن را
مرا گرفت در آغوش، موکب اول
منِ دچار تحیر، منِ پریشان را
در این طریق، فقط میزبان به سجده شده است
که توتیا بکند خاک پای مهمان را
یکی گرفته پدر را به روی دوش خودش
یکی کشانده به سویت عصازنان جان را
فقط حسین به آغوش هم رسانده چنین
برادران تنی را، عراق و ایران را
چه با غرور نشاندند روی سینه خود
عمودها همه تصویری از شهیدان را
قدم قدم غم تو زنده می کند دل را
خدا زیاد کند این غم فراوان را
چه جذبه ای است در آغوش تو که این گونه
کشانده ای به تماشا جهان حیران را
زمین به سوی تو برخاسته است، می خواهد
نشان ما بدهد رستخیز انسان را
در ازدحام تو گم کرده ام خودم را هم
در ازدحام ندیدم عمود پایان را
تو را گرفته در آغوش خویش شش گوشه
چنان که جلد طلاکوب، متن قرآن را
از این حرم به حرم های دیگری راه است
اگر که باز کنی چشم غرق باران را
دوباره داغ دلم تازه شد کنار ضریح
خدا کند که بسازیم قبر پنهان را
برای حضرت زهرا ضریح می سازیم
و دست فرشچیان طرح می زند آن را
من از امام رضا کربلا طلب کردم
و اینک از تو طلب می کنم خراسان را
شبنم فرضی زاده
بغض ها دسته دسته می لرزند
چمدانی که دست زن مانده
اتوبوسی که بی هوا رفته
چشم هایی که بر ترن مانده
روزها، روزهای عاشقی است
دل که پر زد نمی شود که نشست
تیک تاک دقیقه ها بی تاب
غم که سر زد نمی شود که نشست
کوله پشتیِ این مسافرها
پرِ اندوهِ چند ساله شده
مستی از حد گذشته بانو جان
چشم ها ساغر و پیاله شده
عاشقِ غیرت ابوالفضل اند
عاشق آسمانِ شش گوشه
مبتلای زمین اعجاز و
مبتلای زمانِ شش گوشه
بین این دو حرم که محشر محض
پیش آن دست بسته می بارد
ابرها پیش مرگِ مدعی اند
و غروبِ شکسته، می بارد
جاده ها پا به پای زائرها
تابلوها قدم قدم غربت
چاله های هوا پر از خالی
اتوبوس و تِرن پر از خلوت
نذرها، گوشه چشم بی بی و
چشم ها رو به دست عباس (ع) است
نام این خاک شهرِ عاشقی است
نام این خاک شهرِ احساس است
مرزها در اسارت عشقند
عشق جای تمام قانون هاست
جان پناه قشنگ لیلاها
خاک دیوانگی مجنون هاست
این ور مرزها...پدر دلتنگ
مادر و....استخاره هایت هم
آه، امسال بی لیاقت بود
شاعرِ سوگواره هایت هم