مهدی عسکری-دفاع مقدس با تمام داشته ها و گفته هایش، هنوز هم واگویه های فراوانی در سینه دارد که باید نسل به نسل به نسل های بعد از خود منتقل شود. با تمام زوایای واقعی اش، بدون بزرگ نمایی، بدون اغراق و کاملا واقعی. در میان کتاب های پرشماری که تاکنون درباره دفاع مقدس منتشر شده است، آثار ارزشمند و فاخری وجود دارد که انسان های جنگ و مردان دفاع مقدس را آن گونه که هستند نشان می دهد، بدون بزرگ نمایی، با تمام نقاط ضعف و قوت و با تمام داشته ها و نداشته هایشان. «چشم جنگ» واگویه های فرید محمدی مقدم است که با صراحتی کم نظیر از سیر تحول و پیشرفت معنوی راوی کتاب سخن می گوید؛ سیری که از تغییر و تحول در زادگاه آغاز می شود و تا حضور در دوران انقلاب و پس از آن خدمت به عنوان دیده بان لشکر 5 نصر سخن می گوید. صراحت لهجه راوی این کتاب به همراه صداقتی مثال زدنی در بیان رخدادهای پیش و پس از انقلاب و دوران دفاع مقدس آن قدر جذاب است که برخی نقدهای او در این مجال قابل انتشار نیست و فقط باید آن را در صفحات کتاب جست و جو و نگارش کرد. برش هایی از این اثر فاخر که هفته گذشته توسط انتشارات ستاره ها منتشر شده پیش روی شماست.
«فرید محمدی مقدم» می گوید: کلاس پنجم بودم که شاه به بجنورد آمد. با ذوق و شوقی که تبلیغات حکومتی ایجاد کرده بود، خیلی ها رفتند که شاه را ببینند و خیلی ها هم نرفتند. خانواده ما وضعیت اقتصادی خوبی نداشت. انگیزه اصلی ما هم برای ورود به انقلاب، بهبود وضعیت اقتصادی نبود، بیشتر انگیزه مان مبارزه با فساد بود؛ آن هم فسادی که از آن بیزار بودم، فساد جنسی که در کوچه و بازار بیداد می کرد.او به خاطره ای در این باره اشاره می کند و می گوید: آن موقع دبیرستان های دخترانه به طور رسمی نمی گفتند حق ندارید روسری و چادر ببرید، ولی عملا برخورد آن ها طوری بود که بالای 90 درصد بدون روسری می رفتند و بیشتر بچه ها مینی ژوپی بودند. این فساد بین معلم ها و دانش آموزان وجود داشت. توی مدرسه راهنمایی معلم زن داشتیم. مینی ژوپ می پوشید و هر روز یک قلم آرایش می کرد. از رابطه بعضی بچه ها با این معلم نمی توانم بگویم. اما همان زمان در مدرسه راهنمایی یک معلم دینی داشتیم که به ما آموزش نماز و غسل می داد. چون توی خانواده ای بودم که با مسجد و نماز سر و کاری داشتیم، به من می گفت بیا نماز بخوان. من هم می آمدم جلو کلاس می ایستادم و نماز می خواندم. حتی به من گفت با خودت سجاده هم از خانه بیاور...
او که به دلیل بزرگ شدن در جوی مذهبی، همواره به اعتقادات مذهبی اش پایبند بود می گوید: از شش سالگی بود که خودم به مسجد رفتم و در جلسات قرآنی شرکت کردم. اوایل کارم چای و قند دادن بود. بعد یواش یواش مسئول قهوه خانه همان جلسه قرآن و خیلی زود مکبر مسجد شدم.محمدی مقدم درباره سابقه سیاسی بجنورد نیز این گونه می گوید: سابقه سیاسی بجنورد در قبل از پیروزی انقلاب به راهپیمایی های سال 42 بر می گشت. پیش از انقلاب ساواک بجنورد خیلی ها را شکنجه می کرد.
حضور جدی انقلاب در بجنورد
محمدی مقدم ادامه می دهد: راهپیمایی های بجنورد از شهریور سال 57 جدی شد. بعد از 17 شهریور که در میدان ژاله تهران مردم را قتل عام کردند، بلافاصله در بجنورد هم راهپیمایی های علنی شروع شد. فکر می کنم دهه محرم بود که دستور تیرداده بودند. یکی از بچه های مسجد به نام حسن حسن آبادی که تنها 16 سال داشت و در جلسات قرآن همراه من بود، در دهه اول محرم در سال 57 و نزدیک فلکه رضاشاه شهید شد. مردم برایش تشییع جنازه باشکوهی گرفتند.وی می افزاید: من هم در همان روزها به همراه چند تن از دوستانم اعلامیه در منازل پخش می کردم و در درگیری ها هم فرار میکردیم. یادم می آید معلمی داشتیم که تاریخ و جغرافیا درس میداد و با ساواک در ارتباط بود. چند بار در زنگ تفریح می گفتم برای سلامتی آیت ا... العظمی امام خمینی(ره) صلوات و بچه ها صلوات می فرستادند. یک بار همین معلم آمد سر کلاس و سیلی محکمی به من زد و گفت چرا اغتشاش می کنی؟محمدی مقدم به زوایای دیگری از حضور خود در انقلاب این گونه اشاره می کند: برای حضور در درگیری ها با مأموران ساواک معمولا چاقو، زنجیر، چنگال و هر چه گیرمان می آمد می گذاشتیم توی جیب مان و کارهای دیگری هم انجام می دادیم. این رزمنده سال های دفاع مقدس می گوید: تمام روزهای 12 تا 22 بهمن از صبح تا شب کار همه این بود که توی ماشین سوار می شدند و بوق می زدند. کنترل از دست نیروهای امنیتی خارج شده بود. روزی که امام به ایران آمد، رفته بودیم خانه یکی از همسایه ها که تلویزیون داشت. امام را نگاه می کردیم. شادی عجیبی بود. هیچ زمانی قبل و بعد از آن روز را به یاد ندارم که آن اندازه شاد شده باشم.آقا فرید اضافه می کند: با اوج گیری انقلاب و به خصوص آمدن امام، بیشتر آدم های فاسدی که می شناختم تغییر کردند. حتی یکی از همین ها بعدها در جنگ شهید شد. تحولی که امام ایجاد کرده بود عجیب و چیزی شبیه معجزه بود.روزهای بعد از رفتن شاه و آمدن امام روزهای خاصی بود. روزهایی که محمدی مقدم از آن این گونه یاد می کند: تصور همه ما از رفتن شاه این بود که وضعیت از همه نظر بهتر خواهد شدبه خصوص از بین رفتن فساد و حاکم شدن معنویت که لذت بخش بود. حتی بچه های 14 و 15 ساله عجیب رشد کرده بودند. بعضی وقت ها با بچه ها بعد از نماز مغرب و عشا می رفتیم و تا صبح با گروهک ها بحث می کردیم. برای این کار تمام خیابان های شهر را دور می زدیم. تلاش می کردیم مطالعه کنیم و توی بحث ها با مارکسیست ها کم نیاوریم. او ادامه میدهد: آن فشارها و درگیری ها در رشد فکری و سیاسی بچه ها خیلی موثر بود. من فکر می کنم لطف خدا بود که این گونه بروز پیدا کرده بود و بچه ها را برای جبهه و جنگ آماده می کرد. یعنی جوان های انقلابی آماده شدند برای پرکردن جبهه ها و اداره جامعه، با این که هیچ تجربه ای برای کارهای اجرایی یک حکومت نداشتند، بیشتر همان بچه ها وارد اداره ها شدند یا سپاه، بسیج و کمیته های انقلاب را تشکیل دادند.
تلاش برای حفظ انقلاب و برقراری امنیت
حفظ امنیت شهرها و دستاوردهای نظام تلاش گسترده ای بود که آقا فرید به همراه دوستانش در روزها و سال های ابتدایی انقلاب با تمام وجود در بجنورد برای آن همت کردند. او می گوید: اوایل انقلاب، امنیت شهرها را هم بچه های مسجدی به عهده داشتند. اسلحه کم بود، هر کس می آمد، چماق یا گرزی درست کرده بود. سرچوب ها میخ های درشتی می زدند و می شد گرز میخی....راوی کتاب «چشم جنگ» اضافه می کند: شهربانی و ارتش هنوز متناسب با شرایط جدید نبودند و بچه های مسجد با همین شیوه ها امنیت شهر را حفظ می کردند. بچه های انقلابی آن زمان با محوریت مساجد، کار نیروهای نظامی، انتظامی و قضایی را یک جا انجام می دادند.
ورود به دفاع مقدس
تجربه حضور دفاع مقدس نیز برای او بسیار شیرین است؛ تجربه ای که با دوران سربازی در ارتش و فراگرفتن آموزش های دیده بانی در روزهایی سخت انجام شد. آقا فرید می گوید: اواخر فروردین 63 بود که وارد منطقه شدیم. عملیات والفجر 3 به پایان رسیده بود و رزمندگان بسیج عملیات کرده بودند و درست قبل از رسیدن ما ارتش آن خط را برای تثبیت تحویل گرفته بود. من برای آموزش دیده بانی داوطلب شدم. آموزش دیده بانی 20 روز طول کشید. به ریاضیات قوی نیاز داشت و چون من در دبیرستان آمار خوانده بودم مشکلی برای حضور در این پست، نقشه خواندن و کار با قطب نما و گراگیری نداشتم. من در تپه ها و کوه های زیادی دیده بانی می دادم. داخل همه این کوه ها و تپه ها هم خودم سنگر را در دل زمین حفر می کردم.
روش های مقابله با شنود بی سیم توسط دشمن
اما در جنگ همیشه مشکل شنود بی سیم دیده بان ها توسط عراقی ها و بعضا منافقان وجود داشت، راه های دیگری هم برای مقابله با این نفوذ دشمن بود. در این باره نیز محمدی مقدم می گوید: گاهی از تلفن های قورباغه ای استفاده می کردیم که گوشی بزرگی داشت و صدایی شبیه قورباغه داشت. مزیت این تلفن ها سیم دار بودن شان بود و امکان شنود در آن ها وجود نداشت اما گاهی باید به اندازه بسیار زیاد سیم داشتیم تا دو فاصله نسبتا طولانی را پوشش بدهیم. عراقی ها گاهی روی بی سیم های ما پارازیت می انداختند و برایمان مشکل ایجاد می کردند. من و تعدادی از دوستانم که ترک و اهل بجنورد بودیم با زبان ترکی پشت بی سیم با هم صحبت میکردیم اما عراقی ها این نوع زبان ترکی را بلد نبودند. یا مثلا کردهای ما، زبان کردی را جوری صحبت می کردند که آن ها اصلا متوجه نمی شدند.او درباره وسایل دیده بانی نیز می گوید: به جز اسلحه؛ دوربین، بی سیم، تلفن، نقشه و قطب نما وسایل ما بود. دوربین ها شبیه مدلهای شکاری بود. دوربین های بزرگ غنیمتی از عراقی ها هم در خط بسیج استفاده میشد و دوربین پریسکوپ دار را هم در جایی که امکان بیرون آوردن سر از سنگر وجود نداشت استفاده می کردیم. بی سیم ها پی آر سی و ساخت آلمان بود و قطب نما هم فقط یک مدل سبز رنگ نظامی بود. برای صدا زدن بچه ها توی فیلم های دفاع مقدس معمولا کلماتی مثل حاجی و سید رسم شده اما ما معمولا یا اسم خودمان یا اسم دیدگاه (محل دیده بانی) را می گفتیم.معمولا دیده بان ها به چند دسته تقسیم می شدند. او در این باره نیز می گوید: در خط ارتش دیده بان ها دو دسته شده بودند. عده ای با خمپاره 120 کار می کردند و دسته ای دیگر با مینی کاتیوشا و بچه های توپخانه هم دیده بانی مخصوص خودشان را داشتند.اما زمستان های کردستان سخت و سرد بود به طور کلی آتشی که دو طرف روی سر هم می ریختند کمتر بود. آقا فرید می گوید: برف سنگینی میآمد و عملا جنگ تعطیل می شد. جابه جایی قبضه های خمپاره هم خیلی سخت بود. گلوله هم که در برف فرود می آمد قدرت تخریبی کمتری داشت. بیشتر وقت مان به گرم کردن سنگر، برف روبی و آوردن نفت می گذشت. آب خوردن هم نداشتیم و برف را آب می کردیم و می خوردیم. محمدی مقدم می گوید: دی ماه سال 64 بود که سربازی ام تمام شد. قصد داشتم ادامه تحصیل بدهم. امام پیام داده بودند که رفتن به جبهه واجب است. تصمیم به رفتن گرفتم. خیلی ها می گفتند وظیفه ات را انجام داده ای اما برای اعزام ثبت نام کردم و این بار در سپاه و در گردان روح ا... لشکر 5 نصر بودم. در اهواز و در پادگان شهید برونسی مستقر شدیم. گفتم من در ارتش دیده بان بودم. گفتند این جا دیده بان نداریم اما بی سیم چی لازم داریم. این بود که شدم بی سیم چی گروهان...او از برخی مناسبات متفاوت در دوران خدمت سربازی و دوره اعزام داوطلبی اش این گونه میگوید: ساعت 9 یا 10 صبح بود. یکی از بسیجی ها را دیدم مشغول وضو گرفتن بود. گفتم هنوز خیلی مانده به اذان ظهر و او گفت ما این جا همیشه وضو می گیریم. ثواب دارد و خیلی خوب است.
پسر عمه ام محسن
او از زمان های حضور با پسر عمه اش «محسن ثابت» نیز به نیکی یاد می کند: محسن تأثیر معنوی عجیبی روی من گذاشته بود. سن و سال کمی داشت اما روحش در جبهه خیلی بزرگ شده بود. روزهای قبل از عملیات خیلی معنوی شده بود و دایم می گفت دوست دارم شهید بشوم و آخر هم به آرزویش رسید. برای تشییع جنازه محسن بود که اولین پیراهن سیاه عمرم را خریدم.ورود به دانشگاه علوم اسلامی رضوی یکی دیگر از سرفصل های زندگی محمدی مقدم بود. بعد از ثبت نام دوباره عزم جبهه کرد. خودش در این باره می گوید: با قطار از مشهد راه افتادیم. قطار درجه سه بود و بیشتر وقت ها قراضه ترین قطارها مال بچه های رزمنده بود، با صندلی های کشویی، کثیف و قدیمی و با امکانات بهداشتی خیلی کم و معمولا بیشتر از ظرفیت سوار می کردند. آن موقع لشکر 5 نصر یک خط دیده بانی توی جزیره مجنون داشت و گروه های دیده بانی به صورت سه نفره آن جا می رفتند.
درس و ... دوباره پیام امام ...
می گوید: برای رسیدن به محل دیده بانی باید مسافت زیادی را می رفتیم. حتی اگر با قایق می رفتیم، همین که صدای قایق بلند می شد روی آب را به رگبار می بستند. ما هم کف قایق می خوابیدیم و گلوله ها از بالای سرمان عبور می کرد. یک کیلومتر به همین ترتیب خوابیده توی قایق می رفتیم تا به خط می رسیدیم. خط جزیره جای وحشتناکی بود و هر روز چند شهید و مجروح می داد. سنگر دیده بانی به صورت نیم دایره و از سه طرف در تیررس عراقی ها بود. در جزیره مجنون، 500 متر آن طرف تر از ما عراقی ها خطی داشتند به نام «پد نفتی» که سکو و دژ داشت و کلی آدم و تجهیزات و مدام با تانک و خمپاره و سیمینوف و دوشکا و چهارلول به سمت سنگر ما شلیک می کردند.آقا فرید ادامه می دهد: آذر ماه 65 بود و در جزیره بودیم. روزها هنوز گرم و حشرات زیاد بود. یکی از مشکلات مان هم موش ها بودند. به ما عادت کرده بودند و توی خواب با بچه ها بازی می کردند. سر انگشتان ما را گاز می گرفتند، موها را میکشیدند و تا بیدار میشدیم فرار می کردند. قبل از عملیات کربلای 4 ما را از جزیره مجنون به دژ خرمشهر منتقل کردند. دژ از نظر ظاهری مجموعه ای از آپارتمان های پیش ساخته بود که همه زیر زمین قرار داشت و چون فرصت نکرده بودند برای زیرزمین ها پله بسازند، خود بچه ها بتن ها را شکسته بودند و موقع بمباران از همان سوراخ ها می رفتند پایین. این ساختمان ها نه در داشت و نه پنجره و ناتمام رها شده بود.او از شکست عملیات کربلای 4 نیز این گونه می گوید: عملیات که شروع شد همه پای کار بودند. نزدیک صبح بود که دیگر قطعی شد پیشروی بچه ها قطع شده است، غواص ها قیچی شده اند و عملیات شکست خورده است. بعد بین بچه ها زمزمه شد که دلیل این شکست چه بوده است؟ به جز دلایل نظامی و امنیتی، همه قبول داشتند غرور و منیت برخی فرماندهان کار را به شکست رساند. شنیده بودیم که می گفتند می زنیم و می گیریم و ... یعنی این که آن اخلاص عملیات های گذشته در آن جا کمتر دیده می شد. با این حال بلافاصله برای کربلای 5 آماده شدیم و در این عملیات هم دیده بان ها خیلی فعال شده بودند.راوی کتاب چشم جنگ می افزاید: داخل سنگر دیده بانی به شدت زیر آتش دشمن بودیم. طوری که حتی نمی توانستیم برای دستشویی از سنگر خارج شویم.او که بعد از عملیات کربلای 5 به مرخصی آمده بود، می گوید: دوباره درسم را در دانشگاه علوم اسلامی رضوی شروع کرده بودم که امام دوباره پیام دادند و من هم تصمیم گرفتم دوباره به جبهه برگردم.