مهدی عسکری-همه پسران خانواده و فامیل یکی یکی می مردند و زنده نمی ماندند. قصه پر غصه ای شده بود؛ نداشتن فرزند پسر در فامیل... نیمه شعبان که سید سرور به دنیا آمد، مادر و پدر و خواهران غرق در خوشحالی شدند. «سیدخداداد» او را «سَروَر» نام گذاشت و برای ماندنش او را نذر امام علی(ع) کرد و حلقه به گوشش زد... و سیدسرور، شد غلامعلی ...
سیدسرور در همان «بامیان» به مدرسه رفت و شعر گفتن را از پدر آموخت و همپای او در زمین های کشاورزی به کار و کسب روزی پرداخت اما آرامش خانواده با ورود ارتش سرخ روسیه به این کشور از هم پاشید و شهرها یکی پس از دیگری به اشغال درآمد. عده ای ماندند و عده زیادی کوچ کردند. خانه، زمین، کار، وسایل خانه پول و زندگی، همه ماند و سیدسرور و خانواده هم همراه دسته دوم، راهی شدند و مشهد را انتخاب کردند. روزی که او به همراه خانواده اش به ایران آمد تنها 14 بهار از عمرش گذشته بود که با آغاز جنگ ایران و عراق عزم رفتن به جبهه کرد. آموزش نظامی دید و قصد راهی شدن داشت اما خانواده اش که او را به سختی حفظ کرده بودند با این رفتن مخالفت کردند و او نتوانست به جبهه برود. به شغل خیاطی رو آورد و در مدت کوتاهی خیاط چیره دستی شد. او آرزوی حضور در جبهه و دلتنگی نرفتن را با کمک های مادی اش به جبهه تا حدودی جبران کرد.
زندگی در تهران و جنگ در افغانستان
به 25 سالگی که رسید با خانواده «سیده زهرا حسینی» که اهل فریمان بودند آشنا شد و در آبان سال 1370 با دختر این خانواده ازدواج کرد و به همراه همسرش راهی تهران شد. سیده زهرا درباره او می گوید: او افغانی بود و من ایرانی اما در تمام این سال ها هیچ تفاوتی ندیدم. همه یک دین و یک آیین و همه محب اهل بیت بودیم و هستیم. از او چهار یادگار دارم. نسرین در سال 71، پروین در سال 73، حامد در سال 78 و معصومه نیز در سال 81 به دنیا آمد...
او ادامه می دهد: در تهران، همسرم خیاط ماهری بود و تولیدی داشت. در میان کار، گاهی برای کارهای شخصی و حتی جنگ به افغانستان می رفت و من و پدر و مادر همسرم با هم در تهران می ماندیم. پدر همسرم مرد متدینی بود و من در تمام این سال ها ندیدم نماز شب اش ترک شود. با این که بیشتر از 100 سال داشت اما رجب و شعبان و رمضان را روزه می گرفت. این اواخر قبل از فوتش که ضعیف شده بود فقط رمضان را روزه می گرفت. پدر همسرم طبع شعر داشت و شعر می گفت. همسرم هم این طبع را از او به یادگار گرفت و حالا به دخترانم رسیده؛ نسرین نویسنده است و پروین شعر می گوید...
از کمک به هیئت های عزاداری تا تشکیل تیم فوتبال و خواندن دروس حوزوی
او درباره خصوصیات ویژه همسرش این گونه میگوید: همسرم بیشتر در کارگاه خیاطی اش بود و اواخر هفته با هم به کوه و بهشت رضا میرفتیم. در تهران تیم فوتبال تشکیل داده بود و با بچه های کارگاهش بازی می کرد. همسرم به هیئت های عزاداری امام حسین (ع) خیلی کمک میکرد. علاقه بسیار شدیدی به امام زمان(عج) داشت. بسیار اهل کتاب خواندن بود و حتی درباره رشته خودش که خیاطی بود کتاب های زیادی میخواند. سر پرشوری برای آموختن علوم دینی داشت و به حوزه علمیه هم رفت. صبر بسیار زیاد و عجیبی داشت و همیشه می گفت صبور باشید تا کارهایتا ن درست شود.
او ادامه می دهد: بسیار با فرزندانش دوست بود و با آن ها کونگ فو کار می کرد. بچه ها را از همان ابتدا به آموختن زبان تشویق می کرد.
نوبت پروین است که درباره پدر حرف بزند. او میگوید: هیچ وقت جلوی کسی ما را سرزنش نمی کرد و اگر اشتباه می کردیم صبر می کرد تا مهمان ها بروند و بعد با زبان خوش اشتباه ما را یادآور می شد.
این بار مادر از اولین خاطره رفتن اش به سوریه این گونه می گوید: اولین بار که قصد رفتن به سوریه را داشت به ما گفت می خواهد به جمکران برود. من و بچه ها اصرار کردیم که ما را هم ببرد. از ما اصرار برای رفتن و از او اصرار برای تنها رفتن و دست آخر گفت با عده ای از مردها هستیم، نمیشود شما بیایید. من گفتم خب لغو کنید و همسرم گفت اگر لغو کنم میگویند آقای هاشمی خیلی زن ذلیل است.
او ادامه می دهد: وقتی زنگ زد دلتنگ اش بودم و گفتم چرا نمی آیی؟ خوب هستی؟ و او میگفت خوبم همین دور و بر هستم و هر چه اصرار میکردم، می گفت همین دور و بر هستم و زود میآیم. مجروح که شد 25 روز در دمشق بستری بود و بعد هم به بیمارستان بقیة ا... تهران منتقل شد. زنگ زدند و به دیدنش رفتم اما اصلا او را نشناختم. فقط از روی اسم اش که بالای تختاش نوشته بود شناختم اش. با سر اشاره کرد و نشستم. روی کاغذ نوشت «گلوله به نوک زبانم خورده». اما فقط نوک زبان نبود، فک پایین کاملا از بین رفته بود. یکی از دوستانش آمد و پاهایش را بوسید. بیرون از اتاق از او درباره آشنایی اش با سیدسرور پرسیدم و گفتم چطور گلوله خورده است؟ و دوست اش گفت گلوله ای در کار نبود. در دام نفوذی ها افتاده بود که با قنداق تفنگ زده بودند توی فک اش و بعد هم زبانش را بریده بودند.
او در حالی که با یادآوری آن شنیده ها باز هم منقلب می شود می گوید: وقتی نحوه جراحت اش را میشنیدم افتادم روی زمین و دیگر یارای بلند شدن نداشتم. همسرم آن قدر صبور بود که حتی واقعیت را از بیم این که مبادا من ناراحت شوم، نگفته بود. در تمام مدتی که پرستارش بودم اصلا ناله نکرد و صبور بود. سرور مثل یک شیر زخمی بود که غرورش اجازه ناله به او نمی داد.
او می گوید: مدتی در کما بود. من هم ساعاتی را به حرم حضرت معصومه (س) می رفتم و دعا میکردم. زنگ می زدند و می گفتند بیایید همسرتان از کما بیرون آمده است. خیلی خوشحال شدم. گفتند می توانیم او را به بخش بیاوریم. نیمه شعبان بود و من هم به مسجد جمکران رفتم. بعد هم دکترها گفتند می توانید به مشهد بروید و به فرزندان تان رسیدگی کنید. من هم برای دو سه روز راهی مشهد شدم. به مشهد که رسیدم همان شب خواب آقا سرور را دیدم که زودتر از من رسیده بود. توی خواب گفتم شما زودتر از من رسیدی... . فردای آن روز ساعت 10 دوباره از تهران تماس گرفتند و گفتند حالش بد شده است و شوک دادیم که برگشته است. ساعت 12 زنگ بزنید و خبر بگیرید. وقتی ساعت 12 زنگ زدم و گفتم چه خبر؟ گفتند انا لله و انا الیه راجعون!
او می افزاید: کل زمان رفتن و مجروح شدن و شهادتش هشت ماه طول کشید. دو ماه سوریه بود و شش ماه مجروح بود. سال های آخر مشهد بودیم. در خیابان 17 شهریور مغازه و کارگاه داشت. همه را جمع کرد. گفتم چرا؟ گفت قرار است تجارتی را شروع کنم که شرط و شروط خاصی دارد. من هم شک نکردم اما هر چه سوال کردم گفت به موقع متوجه می شوی. وقتی شهید شد تازه متوجه شدم تجارتش از جنس شهادت بوده...
همسر این شهید فاطمیون ادامه می دهد: با ابوحامد (شهید توسلی) ارتباط خوبی داشت. همسرم در 25 خرداد سال 94 در بیمارستان بقیة ا... دعوت حق را لبیک گفت و شهید شد.