باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد!
حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل
بازیچه دست تبری داشته باشد
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد!
آویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سردرگمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد
«حسین جنتی»
***
سوزِ دلی دارم که می گیرد قرارت را
شاید به این پاییز بسپاری بهارت را
بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم
یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را
آیینه، شد صد تکه اما باز هر تکه
از یک دریچه رنگ زد نقش و نگارت را
مجنون تر از بیدند و می لرزند بی لیلا
بر شانه ها بگذار چشمِ اشکبارت را
این افتخار است ای پلنگ ماده! بی خود نیست
روی بلندی می بری نعش شکارت را
هرجا که بنشینی نسیمی نامه بر دارم
اندازه یک غصه خالی کن کنارت را
جا می گذاری مادیان ها را و می تازی
گاهی فقط از دورها خط غبارت را...
تو تشنه خونی، گلویم تشنه زخم است
پایان دهیم این بار؛ من حرفم، تو کارت را
مهدى فرجى
***
من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم
پیش شان سر بر نمی آرم، رعایت می کنم
هم چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه رنج تو باشم رفع زحمت می کنم
این دهان باز و چشم بی تحرّک را ببخش
آن قدر جذّابیت داری که حیرت می کنم
کم اگر با دوستانم می نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می کنم
فکر کردی چیست موزون می کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن های تو دقت می کنم
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم
ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می کنم
توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می نشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم
کاظم بهمنی