بوده ضلع اتاق را هر روز، طی کنی بی شمار و برگردی
با خیالات زرد و وهم انگیز بروی تا بهار و برگردی
شده بر صخره های شانه خود، آبشاری ز شط شب باشی
بروی با نگاه خود چون آه، تا دل آبشار و برگردی
می توانی ز مشرق دستت پر کشی با خیال خود تا اوج
بوسه بر انعکاس نور دهی، مثل رقص غبار و برگردی
می شود کوچ کرد تا دنیا، قصه ای از هبوط آدم دید
پرده ای از نمایشی غمگین؛ بازی روزگار و برگردی
طول خانه، عبور طولی عمر، عرض خانه توقفی کوتاه
آمدن، ایستادنی پر مکث، یک نفس انتظار و برگردی
شده در پیچ و تاب یک کابوس، روز را در شبت مرور کنی
تا دم صبح هر نفس صد بار، بروی روی دار و برگردی
می توانی تمام مشتت را، پر کنی با نواله ای از خشم
یک دهن نعره سر دهی ای وای! آی مردم هوار و برگردی
غلامرضا شکوهی
***
عادتم شده در عشق، گاه گفت وگو کردن
خنده بر لب آوردن، گریه در گلو کردن
می شود ز دستم گم رشته سخن صد بار
گر شبی شود روزی با تو گفت وگو کردن
از تو گوشه چشمی دید چشم و حاشا کرد
بایدش چو آیینه با تو روبه رو کردن
دردمند عشقت را حال از دو بیرون نیست
یا زعشق جان دادن، یا به درد خو کردن
کاش صد زبان باشد همچو شانه عاشق را
تا تواند از دستت شکوه مو به مو کردن
ای امید جان گفتی چیست آرزوی تو؟
گر وصال ممکن نیست، ترک آرزو کردن
محمد قهرمان
***
چیست این آتش سوزنده که در جان من است؟
چیست این درد جگر سوز که درمان من است؟
از دل ای آفت جان صبر توقع داری
مگر این کافر دیوانه به فرمان من است
آن چه گفتند ز مجنون و پریشانی او
درغمت شمه ای ازحال پریشان من است
ماه را گفتم و خورشید وبخندید به ناز
کاین دو خود پرتوی از چاک گریبان من است
عالمی خوش تر از آن نیست که من باشم و دوست
این بهشتی است که درعالم امکان من است
آمد ورفت و دلم برد وکنون حاصل وصل
اشک گرمی است که بنشسته به دامان من است
کاش بی روی تو یک لحظه نمی رفت زعمر
ورنه این وصل که باز اول هجران من است
اندر این باغ بسی بلبل مست است عماد
داستانی است که او عاشق دستان من است
عماد خراسانی