شعر طنز
تعداد بازدید : 74
پارک ژوراشیک
نویسنده : سحر بهجو |شاعر و طنزپرداز
پارک رفتم تا کمی بازی کنم با کودکم
در فضایی باز آرامش بگیرم بیش و کم
جای سرسبز و قشنگی بود و چیزی کم نداشت
از جوان و پیر و کودک در فضایش غم نداشت
ناگهان در نیمۀ راهش شدم مبهوت و منگ
یک شبه انگار غارت کرده آن را صد پلنگ
در کنار پله هایش هیچ سردیسی نبود
رد پایی از وجود هیچ تندیسی نبود
یادم آمد پیکر طفلی که پیش مادر است
روز روشن بچه و مادر نبود و جا تر است
مرد منگی روی سبزه لول بود و نیمه خواب
چشم فرزندم هزاران پرسش و من بی جواب
از قضا قلیان فرد دیگری بر روی میز
پرت می شد از گلویش حلقه ای دود غلیظ
چشم های کودکم را من گرفتم با دو دست
تا نبیند مرد دیگر را که با منقل نشست
پس رسیدم قسمت بازی که دیدم روی تاب
مرد چاقی هست و در دم تاب را کرد او خراب
سرسره جای هزاران کفش خاکی و گلی
آن قدر شن بود رویش فکر کردی ساحلی
ناگهان مرد نحیفی آمد و آهسته گفت:
«جنس دارم هرچی خواهی، قیمتش هم بوده مفت»
خسته از مردم به سمت خانه برگشتم ولی
حیف باشد بوستانِ تا به این حد کاملی
پنج پا را قرض کردم پر کشیدم خانه ام
در خیال پارک باشم بعد از این، دیوانه ام!