نانی که به مذاق شاه خوش نیامد!
حاج ملاهادی سبزواری یکی از بزرگترین حکما و فلاسفه جهان اسلام است. او افزون بر دانش و حکمت، فضایل پرشمار دیگری نیز داشت که کثرت عبادت، بیرغبتی نسبت به دنیا و جدیت در کسب روزی حلال، از جمله آنها بود. حکیم سبزواری که به دلیل برگزیدن تخلص «اسرار» در اشعارش به «حکیم اسرار» مشهور شده است، نسبت به حاکمان و قدرتمندان زمان نیز، بیتوجه بود. نقل میکنند که وقتی ناصرالدینشاه برای عزیمت به مشهد، از شهر سبزوار عبور کرد، اعیان و مقامات سبزوار، به همراه جمعی از مردم این شهر به پیشوازش آمدند. شاه که آوازه شهرت حکیم اسرار را شنیده بود، انتظار داشت حاج ملاهادی را در جمع مستقبلین ببیند، اما خبری از او نبود. ناصرالدین شاه تصمیم گرفت شخصاً به دیدار حکیم برود. روز بعد، همراه با یک نگهبان، راهی منزل حاج ملاهادی شد. برخلاف انتظار شاه، خانه حکیم بسیار ساده و محقر بود. ناصرالدین شاه کمی درباره موضوعات مختلف صحبت کرد و سپس خطاب به حکیم اسرار گفت:«هر نعمتی شکری دارد. شکر نعمت علم، تدریس و ارشاد است؛ شکر نعمت مال، اعانت و دستگیری است و شکر نعمت سلطنت هم، البته انجام حوائج خلق است. لهذا، میل دارم از من چیزی بخواهید تا توفیق انجام آن را پیدا کنم.» حکیم با بیتفاوتی پاسخ داد:«من حاجتی ندارم و چیزی نمی خواهم.» شاه گفت:«شنیدهام یک زمین زراعی دارید. اجازه دهید دستور دهم آن زمین از مالیات معاف باشد، تا لااقل در انجام این خدمت جزئی موفق شوم.» حکیم این درخواست را هم نپذیرفت و به شاه گفت:«دفتر مالیات دولتی ،در هر ایالت، مضبوط و معین است که از هر شهری، چقدر مالیات بگیرند. اگر من مالیات ندهم، مبلغ آن به سایر آحاد رعیت، از طرف اولیای امور، سرشکن میشود و ممکن است بخشی از آن به فلان بیوه زن یا فلان یتیم یا فلان فقیر و مسکین تحمیل شود. شاه نباید راضی شود که معافیت من از مالیات، سبب تحمیل آن بر یتیمان و بیوه زنان باشد.» ناصرالدینشاه که از پاسخهای حکیم اسرار، مستأصل شده بود، موضوع صحبت را عوض کرد و از حکیم خواست که ناهار نزد او باشد و از همان غذایی بخورد که حاج ملاهادی تناول میکند. حکیم به خادم خود گفت:«ناهار بیاورید.» فوراً طبقی چوبین که بر روی آن چند قرص نان، چند قاشق، یک ظرف دوغ و مقداری نمک دیده میشد، آوردند. حکیم نخست نان را با کمال ادب بوسید و بر پیشانی نهاد و شکر به جای آورد و سپس، آن را ریز کرد و داخل دوغ ریخت و قاشقی را نیز جلوی شاه گذاشت و گفت:«بخور که نانی حلال است.» شاه یک قاشق خورد، اما به ذائقهاش خوش نیامد. از حکیم اجازه خواست تا مقداری از نان را، تبرکاً با خود ببرد، سپس از جا برخاست و با یک دنیا حیرت، خانه حکیم اسرار را ترک کرد .