ناگهانِ شعر

مهدی سهراب  رمضان پور
1
بی یارم و فکر یار باید بکنم
دل گفته تو را شکار باید بکنم
دل گفته،ولی حیف تو در خلوت من
آهو!تو بگو! چه کار باید بکنم
2
حالا که به قهر رفتی ای آب زلال
گفتم که بدانی،که اگر مُرد مجال
هستیم دوباره،شاید اما این بار
من در دل دشت ها،تو در چشم غزال
3
از ذهن زمین کرده خدا پاک، تو را
در خویش کشیده اند افلاک، تو را
دیروز بر این خاک،هوا می خوردی
امروز تو خاک می خوری خاک تو را
4
گیرم که تو آفریده باشی او را
آن چشم و نگاه، آن بر و آن رو را
محدود تویی حضرت نقاش، که تو
محکوم به قاب کرده ای آهو را
5
با کوزه شکسته های بی دست و دهن
با دورنمای پاره های تن من
در موزه، کسی مست، چنین گفت سخن:
خیام! کدام کوزه ای؟ حرف بزن
6
هی! دست نگه دار،دهن را مشکن
حرفی دارم، لطف سخن را مشکن
مأموری و معذور، ولی ابراهیم
محض دل تنگم بت من را مشکن
7
جبر است، بخواهی و نخواهی شده است
آهو بگریز، شاه راهی شده است
در بند کدام چشم زیبایی در
دشتی که شکارگاه شاهی شده است؟
8
عرق سرد مرگ بر جانم می نشیند اگر چه می دانم
با تو ای رو به راه خواهم گفت، با تو ای دوست هر چه می دانم
پی آتش نفس اگر دارم،خامم اما دوباره،می بینی؟
سال بسیار خورده ام اما، مثل کوه از سفر چه می دانم
پرس و جو می کنی که دریابی، رستمت در کدام خان گیر است
سین جیمم نکن نمی فهمی،چه بگویم پدر؟ چه می دانم
حرف بسیار،حرف بیهوده است،ختم گفتار دوستت دارم
توازین بیشتر چه می خواهی؟من ازین بیشتر چه می دانم؟