ترسانک

اتوبوس وحشت

از وقتی که دانشجوی شهر دیگری شده بود، سعی می کرد به جای هواپیما هر بار با اتوبوس به شهرشان برود تا پول تو جیبی اش را پس انداز کند. معمولا با اتوبوس های شبرو می رفت تا بتواند راحت تر بخوابد. زمستان بود و اتوبوس تقریبا خلوت. صندلی کناری اش مسافر نداشت. هدفونش را به گوشش زد و چشم هایش را روی هم گذاشت. چند دقیقه بعد حس کرد اتوبوس سرعت گرفته است، چشم هایش را باز کرد. خبری از راننده و شاگردش و مسافران نبود. اتوبوس خالی با سرعت در جاده می تاخت و ممتد بوق می زد. صدای خنده ای از صندلی کناری اش شنید.
ع. ک