لذت شعر

روشنی
آن قدر روشن
که دیدنت را
چشم لازم نیست
و از این رو از نابینا رو می گیری...
حمیدرضا شکارسری
***
هر بنده برای خویش بختی دارد
هر میوه نشانی از درختی دارد
هر لحظه سرت به سنگ باید بخورد
دیوانگی آزمون سختی دارد
اصغر عظیمی مهر
***
مشتی از زمزمه و حرف به هم ریخته ام
شانه بر موی حروفم بزن و معنا باش
 شده ام مظهرِ صبرِ همۀ مردم شهر
تو هم ای غورۀ تلخیدۀ من حلوا باش
 حسین وفا
***
باد می آید
و نام همه انسان ها را می برد
 دیگر چگونه تو را صدا بزنم؟
مجید سعیدآبادی
***
قبول که ما دو خط موازی
هیچ گاه به همدیگر نمی رسیم
فقط
کمی فاصله را کمتر کن
می خواهم بهتر ببینمت
محمدی مهر
***
می خواهم
بر بلندترین نقطه جهان بایستم
و از پشت تمام بلندگوها
طوری که همه بشنوند
از قول تو سکوت کنم
جلیل صفربیگی