از اون لحاظ

داستان پدر و سه لودرش

نویسنده : مهرشاد مرتضوی | طنزپرداز
پدری در حال احتضار بود. سه پسر گولاخ نره‌خرش دور تختش جمع شده بودند و در فراق پدر اشک می‌ریختند. پدر گفت: «لعنتیا اول این‌که من هنوز زنده‌ام، بعدش هم بروید چند تا چوب بیاورید می‌خواهم نصیحت‌تان کنم.» پسرها چند شاخه درخت آوردند. پدر نگاهی به دور بازوی فرزندانش کرد و گفت: «چند تا دیگه هم بیارید حالا، ضرر نداره.» آوردند. پدر مجددا نگاهی به دور بازوی پسرانش کرد و چوب‌ها را به آن که از دوتای دیگر لاغرتر بود، داد و گفت: «بشکن.» پسر شکست. پدر چوب‌های شکسته را روی هم گذاشت و قطرشان دو برابر شد. به پسر وسطی داد. شکست. باز قطر چوب‌ها را دو برابر کرد و به پسر بزرگ‌تر داد. او هم شکست. پدر گفت: «بروید کنده بیاورید.» کنده آوردند. گفت: «بشکنید». شکستند.
چند تا کنده دیگر درخواست کرد. آوردند و شکستند. بلوک سیمانی آورد. شکستند. آجر فشاری آورد. شکستند. گاردریل بتنی آورد. شکستند. پدر که پرهایش ریخته و قضیه مرگ و نصیحت به کل از یادش رفته بود، زنگ زد بازار آهن و مظنه آهن را گرفت. سپس سفارش میلگرد داد. میلگرد آوردند. میلگرد را به پسرها داد. خم کردند. دوباره زنگ زد و سفارش تیرآهن 20 داد. گفتند نداریم. گفت 18 بیاورید ولی رویش نبشی جوش بدهید. آوردند. پسرها خم کردند. پدر که چاره دیگری نداشت، ستون خانه را نشان داد. شکستند. خانه روی سرشان خراب شد. پسرها مشغول آواربرداری شدند و همین طور که سنگ و سیمان را کنار می‌زدند، باز یاد مسئله مرگ پدر افتادند و دوباره مشغول ناله و زاری شدند. پدر نیمه جان را از زیر آوار بیرون کشیدند. پدر در حالی که نفسش بالا نمی‌آمد گفت: «اون ساختمون بتن یکپارچه‌هه چی؟» پسر وسطی با کله به سمت ساختمان رفت و آن را هم پایین آورد.
ناگهان پدر آن روی سگش بالا آمد و گفت: «برید گم شید ببینم. شعور نصیحت شنیدن هم ندارین. دو دقیقه اومدیم داستان پندآموز تولید کنیم، نصف محل رو روی سرمون خراب کردید. از ارث هم محرومید. برید همین آهن و بتن‌هایی رو که نابود کردید به ضایعاتی بفروشید خرج زندگیتون رو دربیارید بی‌خاصیتا.» و سکته کرد و چشم از جهان فروبست.
پسرها گریه‌کنان آهن‌ها را بردند بفروشند، ولی در مسیر قیمت آهن ناگهان رشد کرد و پسرها بدون نیاز به هیچ پند و اندرزی پولدار و خوشبخت شدند و روح پدر بر سر و صورت خودش زد و به بخت بدش لعنت فرستاد.