آق کمال همسایه داری می کند!
چند تا همساده درِم که به نسبت بقیه محل بیشتر باهاشان جفت و جورِم و رفت و آمد درِم. البته عیالهامان بیشتر با هم رفیقن و به هوای اونا ما هم عید به عید مِرم خانه همدگه و بقیه سال تو کوچه با هم سلام و علیکی مکنِم و مگِم «یَگ قراری بذرِم بیشتر همدگه ره ببینِم» و باز مِره بری سال بعد! حالا جالبه، هر بار که همدگه ره مبینِم ما مردا فقط در مورد چند تا موضوع خاص اختلاط مکنِم: «کوچه چقدر شلوغ رفته... ها دیگه اینجا جای زندگی نیست... شما کسی رو سراغ ندارین که ماهانه بیاد راه پلهها و حیاط رو تمیز کنه؟... نه، حالا میسپرم ببینم کسی پیدا میشه... چقدر خوب میشد با هم میرفتیم شراکتی زمین میگرفتیم و چند واحد میساختیم که همه تو یک ساختمون باشیم... آقا چه سودی هم داره... کمال جان شما که تو این کاری ببین مظنه چنده... چشم، خبرتان مکنُم... از این شیرینیها بردارین مال قنادی سر میلان شونزدهمه... اون که خیلی خوبه، بهبه... راستی یه برنامه استخر هم بذاریم دسته جمعی... بذاریم» و تِموم!
ولی خانوما ماشالا از اول تا آخر مهمونی شیر و پیر ره یاد مکنن و اِنقد حرف مزنن که چایشان سرد مِشه و آخرش هم وقتی مخوان خدافظی کنن مِگن «بقیهاش رو تو گروه مینویسم براتون، ماشالا این جوادآقا طاقت نداره دو دقیقه منتظرم بمونه که براتون تعریف کنم آخرش چی شد»! واقعا نِمدنُم چی اصراریه که ما مردا باید تو ای مجالس باشِم وقتی هیچ نقطه مشترکی با هم نِدرم؟ خب خود خانما دور هم جمع برن و ما ره از ای اوضاع نجات بدن! حالا باز اگه صابخانه رمز وایفایش ره مِداد یا «پیاسفور» داشت، یَگ چیزی!