چیزی شبیه سقوط از ارتفاع

خیلی چیزها آدم را دقیقا تا تجربه‌ عجیبی می برد که مرز مردن و زندگی است؛ این چیزها عموما تجربه های تلخی هستند مثل فقر، محبت ندیدن و...
نویسنده : دکتر محسن زندی| روان شناس
نمی‌دانم تا به حال سقوط از ارتفاع داشته‌اید یا نه؟ سقوطی که به سرتان ضربه وارد شود یا طوری زمین بخورید که تمام تن‌تان یخ و بی‌حس شود و تا چند لحظه نتوانید از جای‌تان تکان بخورید. یک بار در اولین باران پاییزی که جاده به‌خاطر چندماه بنزین و روغن‌ریزی خودروها روی آسفالت مثل صابون لیز شده بود و من به دلیل جهالت و جسارت جوانی مثلِ چیز با صدوپنجاه تا می‌رفتم، چنین سقوطی را تجربه کرده‌ام... هنوز هم کله معلق‌های توی هوا را یادم است که سرنشینان مثل رختِ توی ماشین لباس‌شویی، توی خودرو می‌چرخیدند. وقتی خودرو پس از برخورد با تپه‌ خاک ایستاد، تمام بدنم از شدت شوک فلج شده بود، یخ زده بودم و هیچ حرکتی نمی‌توانستم بکنم. حتی پلک‌هایم نیز در کنترلم نبودند. در این مرز هستی و نیستی که احساسِ بی‌بدنی، خصوصا بی‌سری می‌کردم، هزار تصویر در مغزم مخابره  و  همه‌ آن‌ها به یک چیز منتهی می‌شد: خدایا چرا من؟
لازم نیست حتما سقوط کنید تا احساس بی‌بدنی، فلج، ناتوانی و ایستادن بر لب مرز هستی و نیستی را تجربه کنید. خیلی چیزها هست که آدم را دقیقا تا تجربه‌ همان لحظه می‌برد. عموما هم چیزهای تلخی هستند که تلخی‌شان تا مغز استخوان می‌نشیند. تلخی برخی‌شان تنها چند لحظه و چند ساعت و چند روز است و برخی‌شان مثل زهری هستند که به‌تدریج در بدن پخش می‌شوند و مدام آدم را می‌گزند  .
مثلا فقر یکی از آن چیزهای تلخ است. فقر، تلخ ترین برساخته‌ انسان و شاید هستی است. به خصوص فقرهای ناشی از تبعیض و تحمیل دیگران. فقر، یک فلج مدام است که نه‌تنها توان حرکت را از فرد می‌گیرد و در آه و حسرت مدام می‌اندازد، حتی تصویر و آرزوی حرکت را هم از او می‌گیرد... یکی دیگر از چیزهای تلخی که ما آدم‌ها همواره هم می‌چشیم و هم به دیگران می‌چشانیم، بی‌محبتی است. به خصوص اگر این بی‌محبتی با نامروتی هم همراه شود؛ مثل این که سال‌ها به کسی محبت کنی و او یکباره بزند زیرِ همه چی. حالا یا با قدرنشناسی یا با خیانت. آن لحظه که می‌فهمی، درست مثل همان لحظه‌ای است که سقوط کرده‌ای. طعم همان حس سقوط بالا را دارد. همان یخ کردن، فریز شدن و لب مرز هستی و نیستی ایستادن. حتی می‌توان یک قدم بالاتر رفت. نامروتی و بی‌انصافی که جای خود. راستش ما آدم‌ها بیشترمان در بیشتر وقت‌ها «نامردیم»... نامردیم چون می‌توانیم به همدیگر بیشتر محبت کنیم و نمی‌کنیم. می‌توانیم کمک کنیم و نمی‌کنیم. می‌توانیم گذشت کنیم و نمی‌کنیم. می‌توانیم برای پر کردن خلأ زندگی دیگران کمی سبک‌تر زندگی کنیم و نمی‌کنیم. می‌توانیم دستگیری کنیم و نمی‌کنیم. می‌توانیم به جای تلخی و بدزبانی، خوش زبانی و خوش خلقی کنیم و نمی‌کنیم. و البته هر کدام‌مان هم هزار بهانه برای این نامردی داریم. به نظرم بخیل‌تر و خسیس‌تر از کسی که می‌تواند محبتی کند و نمی‌کند وجود ندارد: «خداوند فرد متکبر فخرفروش را دوست ندارد؛ همان کسانی که بخل می‌ورزند ...» (سوره نسا، آیات 36-37).
روح و روان جامعه ما مثل زمین‌هایی شده که از بی‌آبی همه جایش ترک برداشته است. از بی‌محبتی‌هایی که به هم می‌کنیم، از خوش‌خلقی و خوش‌رویی و خوش‌گفتاری‌هایی که از هم دریغ می‌کنیم و از گذشت و بخشایش نداشتن. محبت مثل آبی است که به بیابان می‌رسانی. هم دواست و هم درمان. از محبت خارها گل می‌شود، از محبت دردها صافی شود، وز محبت دردها شافی شود، از محبت مرده زنده می‌شود.