داستانک برگزیده مخاطبان

بستنی چوبی!

نویسنده : علی صرافیان
«ژانگ» چشم از بستنی چوبی‌اش برنمی‌داشت اما بستنی زیر گرمای خورشید داشت ذره ذره آب می‌شد، وقتی دید شکلات دور بستنی وا رفته و سرازیر شده، آب دهانش را با حسرت قورت داد. خستگی از چشمانش می‌بارید، آن‌ها دور از چشم بزرگ ترها، پله‌های زیادی را با آن پاهای کوچک بالا آمده بودند تا به پشت بام برسند. دستانش کرخت شده بود. دقایقی از زمانی که برادرش آنگ را بلند کرده بود، می‌گذشت. «آنگ» گفته بود دلش می‌خواهد آن طرف رودخانه را ببیند. ژانگ دلش نیامد خواسته‌اش را نادیده بگیرد. ساختمان آن سوی رودخانه که از همه مرتفع‌تر بود برای برادر کوچک جذابیت عجیبی داشت و حیرت‌انگیز می‌نمود. از این دور، آن جا چه افسانه‌ای و دست نیافتنی به نظر می‌رسید.
- «آنگ! زود باش ببین! دستام خسته شده! تازه شم... بستنیم داره آب می‌شه و میفته! زود باش دیگه!»
آنگ در حالی که چوب بستنی‌اش را از بالا رها کرد، با چشم آن را دنبال کرد و با صدای بلند در حالی که صدایش در همهمه رودخانه و شلوغی شهر زیاد واضح نبود، گفت: «بزرگ که شدم می‌خوام اون ساختمون بلنده رو بخرم! تو رو هم می‌برم پیش خودم و هر چی بستنی بخوای می‌خرم. اونقدر برات بستنی می‌خرم که هیچ وقت تموم نشه. خوبه؟ حالا می‌بینی!»