نوشتن کتاب با پلک سمت چپ !
تاریخ زندگی بشر، گاه انسانهایی را به خود دیده که تلاش و کوشششان در مسیر پر پیچ و خم زندگی با هیچ منطقی جور درنمیآید. یکی از این انسانهای سختکوش، «ژاندومینیک بوبی» بود. او تنها با پلک چشم چپ توانست کتاب خاطرات خود را بنویسد. کتابی که بر اساس آن فیلم «لباس غواصی و پروانه» ساخته و باعث تحسین بسیاری از اهالی سینما شد. تصورش سخت است فردی تنها با یک پلک چشم بتواند کاری به این بزرگی را انجام دهد. قدرت اراده و تلاش او ستودنی بود. زندگی بوبی به انسانها میآموزد قدر داشتههای بزرگی را که در گذر زمان نادیده گرفته میشوند، بدانند و به بهترین شکل از آنها استفاده کنند. سلامتی نعمتی است که هر روز برای داشتنش باید لبخند زد و از خداوند تشکر کرد. گاهی لازم است به این فکر کنیم که با داشتن سلامتی چه کارهای مفیدی انجام دادهایم و آیا از تمام یا لااقل نیمی از تواناییهای خودمان استفاده کردهایم یا نه؟ اما ژاندومینیک بوبی که بود و چه کرد؟ در این پرونده قصد داریم با این مرد بیشتر آشنا شویم.
این مرد نمیبازد!
«ژاندومینیک بوبی» چطور بعد از حمله مغزی و ابتلا به سندروم «لاکد این» به زندگی برگشت؟
«ژاندومینیک بوبی» نویسنده و روزنامهنگار فرانسوی در سال 1952 متولد شد. بوبی سردبیر مجله ای معروف به نام «ال» در فرانسه بود. «ژاندومینیک» در حالی که تنها 43 سال داشت، به یکباره دچار حمله مغزی شد و به کما رفت. او پس از هوشیاری، دچار سندروم لاکد این شد و به اصطلاح، همه بدنش قفل شد! از آن روز به بعد، شیوه زندگیاش تغییر کرد. زندگی که فقط با حرکت پلک چشم چپ ادامه یافت و جز آن قادر به انجام هیچ کار دیگری نبود اما او شکست را نپذیرفت و در همان حال شروع به کار کرد. «بوبی» با کمک پرستار بیمارستان و بعد هم یک دستیار خاطراتش را با حرکت پلک نوشت. دستیار او تمام حروف الفبا را می گفت و بوبی روی حرف مدنظر، پلکش را تکان می داد. با این روش دشوار حتی گفتن یک کلمه کار شگفت انگیز و حوصله سربری است چه رسد به نوشتن یک کتاب. کتابی که در جهان معروف شد و نام او را برای همیشه ماندگار کرد. تصور نوشتن روزهایی که تنها پلک زدن برایت بماند، بسیار سخت است. «ژان بوبی» نویسندهای است که بعد از معلولیت هم نمیخواست دست از روایتگری بردارد. او راهی پیدا کرد تا حرفه و عشق خود یعنی نوشتن را ادامه دهد. او در سال 1996 انجمن بیماران مبتلابه سندروم قفلشدگی را تأسیس کرد. ژان دومینیک بعد از انتشار کتاب «لباس غواصی و پروانه» به دلیل زندگی عجیب خود بسیار مشهور شد. او ۱۰ روز بعد از چاپ کتاب تأثیرگذارش از دنیا رفت. کتابی که اگرچه شرح حضور بیتحرک و دایمی او در بیمارستان است اما پر از حس زندگی و نگاه عمیق او به عشق و دنیاست.
«بوبی» چطور با پلک زدن کتاب نوشت؟
دردسرهایی که برای نوشتن کتاب «لباس غواصی و پروانه» کشیده شده، باورکردنی نیست
پس از اینکه «ژاندومینیک» دچار ضایعه مغزی شد، یک متخصص گفتاردرمانی برای معاینه او آمد و حالات دومینیک را بررسی کرد.او بعد از آزمایش ها و معاینات متوجه شد تنها راه ارتباط ژان با جهان، پلک چشم چپ اوست و مدتها روی این فکر کرد که چگونه میتواند از این پلک برای گفتوگو و رساندن پیام استفاده کند؟
حرف زدن با پلک زدن!
این متخصص گفتاردرمانی بالاخره موفق شد راهحلی پیدا کند. او یک فهرست از حروف تهیه کرد و به بوبی گفت: «من این حروف را آهسته میخوانم و تو کلمهای را که در نظرت است، مجسم کن. اگر این حرف در آن کلمه بود، یک پلک بزن و در آخر وقتی حروف تمام شد دو پلک بزن تا برویم سراغ کلمه بعدی. اگر من اشتباه متوجه شدم تو با چندین پلک پیاپی این موضوع را نشان بده» و به این شیوه و با تلاش بسیار، ژان دومینیک بوبی موفق به برقراری ارتباط شد. حتی بعد از مدتی با همین شیوه به متخصص گفتاردرمانی گفت که دیگر خسته شده و میخواهد بمیرد ولی گفتاردرمان او را منصرف کرد و از علاقهای که این مدت در پرستاران و حتی خودش به او ایجاد شده بود، حرف زد و بوبی را دوباره امیدوار کرد.
پیگیری یک قرارداد با یک ناشر
در میان این مکالمات، گفتاردرمان متوجه شد بوبی پیش از این اتفاق با ناشری برای چاپ کتابی قرارداد بسته بود و حالا دیگر نمیتواند آن کتاب را بنویسد. این متخصص دلسوز با ناشر تماس میگیرد و میگوید ژان دومینیک آماده نوشتن کتاب است. ناشر متحیر از این حرف، چگونگی کار را جویا میشود و او تمام و کمال برایش توضیح میدهد. برای شروع به نوشتن این کتاب، به یک فرد باحوصله نیاز بود تا کلمات را تایپ کند و دختری جوان مسئولیت این کار را برعهده میگیرد. او هر روز با حوصله کلمات ژان دومینیک را مینوشت و بعد از مدتها بالاخره کار نوشتن تمام شد و ژان دومینیک بوبی موفق شد تنها با پلک چشم چپش کتاب بنویسد. در خور ذکر است که ژان در تاریخ 8 دسامبر 1995، دچار این حادثه شد و کتابش در 7 مارس 1997 منتشر شد.
پروانهای که در لباس غواصی
گیر کرد!
کتابی تقریبا کمحجم با داستانی شگفتانگیز و امیدبخش از مردی که تا توانست از زندگیاش لذت برد
«لباس غواصی و پروانه» نوشته ژان دومینیک بوبی اثری است که با چشم نوشتهشده نه با دست. این کتاب کوتاه و کمحجم داستان شگفتانگیز و امیدبخش ژان بوبی است که بعد از سکته و فلج شدن باز هم از زندگی ناامید نمیشود. او تا جایی که میتواند از فرصتهای زندگی خود استفاده میکند. زمانی که بوبی جز پلک زدن راه دیگری برای ارتباط ندارد همه احساسات خود را از همین طریق بیان میکند. ژان بوبی در این کتاب نشان میدهد که قدر زندگی را میداند و با وجود محدودیت جسمانی، دنیای نامحدود فکری و ذهنی خود را نادیده نگرفته است.
منبع وصفناپذیری از احساسات
بوبی با انتخاب نام با مسمای «لباس غواصی و پروانه» برای کتابش، خود را پروانهای عاشق پرواز و تحرک توصیف کرده که در یک لباس غواصی که کنایهای از بدن بیحرکتش بوده، گیر کرده است. در این داستان بوبی هیجانات، عشق، عصبانیت، شوخطبعی، عزم و اراده خود را برای زندگی به طور کامل در ذهنش توضیح میدهد. حتی زمانی که پدر پیر او توان ملاقات با او را در بیمارستان ندارد، بوبی با حرکت پلک از پشت تلفن شادی و غم و اندوه عمیق خود را با او در میان میگذارد. خواننده این کتاب در بخشهای جادویی آن همراه بوبی به مکان و زمانهای متفاوت سفر میکند. او که تنها با سرنگ تغذیه میشود، طعم کامل غذاهای دلپذیر را درون خود تصور و مزه میکند و این همان نعمت لذت بردن از زندگی است که میتواند برای مخاطبان کتاب منبع وصفناپذیری از احساسات باشد.
ترجمه کتاب به فارسی
نسخه چاپی این کتاب با ترجمه «فریبا تنباکوچی و میچکا سرمدی» با عنوان «پیله و پروانه» از سوی نشر چشمه راهی بازار نشر شده است. همچنین کتاب صوتی پیله و پروانه را مؤسسه آوانامه با خوانش محسن زرآبادی پور در مدت زمان 3 ساعت و 23 دقیقه منتشر کرده است که شنیدنش در این روزهای قرنطینه خانگی، به طور قطع خالی از لطف نخواهد بود.
آیا فیلم «لباس غواصی و پروانه» ارزش دیدن دارد؟
فیلمی که بر اساس زندگی «بوبی» ساخته شد، نامزد دریافت ۳ جایزه از
جشنواره کن و ۴ جایزه از اسکار شد
«لباس غواصی و پروانه» عنوان فیلمی فرانسوی است با درونمایه درام به نویسندگی رونالد هاروود و کارگردانی جولیان اشنابل که بر اساس کتاب خاطراتی به همین نام اثر ژان دومینیک بوبی در سال ۲۰۰۷ ساخته شد. این فیلم در سال ۲۰۰۷ میلادی، نامزد دریافت سه جایزه از جمله جایزه نخل طلا در جشنواره بینالمللی فیلم کن شد. همچنین در همان سال نامزد دریافت چهار جایزه اسکار شد.
آنچه در این فیلم میبینیم
فیلم از آغاز روزی که ژان دومینیک چشمانش را در بیمارستان باز میکند، شروع میشود و با پایان یافتن زندگی او به اتمام میرسد و در این بین با خاطرات او به گذشته میرویم و با رویاهایش سفر میکنیم. در ابتدا بوبی نمیداند کجاست و چه اتفاقی برای او افتاده است. یک دکتر به او میگوید که در بیمارستان ارتش در کنار ساحل نورماندی است و وی را از شرایط فعلیاش مطلع میسازد، چیزی که باورش بسیار سخت است. تلاش دیگران برای بهبود او، وی را به زندگی باز میگرداند و این جاست که ما میشنویم او از درون فریاد میزند: «این زندگی است؟»
این فیلم، چیزی بیشتر از الهامبخش است
هیچ فردی بهتر و کارشناسیشدهتر از «راجر ایبرت» خبرنگار، منتقد فیلم و فیلمنامهنویس مشهور آمریکایی نمی تواند درباره این فیلم، نظر بدهد به همین دلیل، بخش هایی از نظرات او درباره این فیلم را در ادامه خواهیم خواند: «کارگردان فیلم، نقاش و مجسمه ساز مشهور، جولیان اشنابل است که دو فیلم قبلیاش هم درباره هنرمندانی بود که در کارشان مصمم بودند. راهحل او در این فیلم همراه با فیلمنامهنویس (رونالد هاروود) این نبود که مردی را در تخت نشان بدهند بلکه آن چیزهایی را که او در همان حال بیحرکتی میدید، اطرافیان و خیالاتش را به ما نشان میدهند. در واقع ما همان چیزهایی را میبینیم که بوبی توسط چشم چپش میبیند و از دریچه چشم او به محیط نگاه میکنیم. این راهی عجیب و غریب برای نشان دادن است و کارگردان هم در نشان دادن آن بسیار ماهرانه عمل کرده است. نتیجه این عمل چیزی نیست که شما آن را «الهام» بخوانید زیرا هیچ کدام از ما حتی فکرش را هم نمیکنیم که در موقعیت بوبی قرار بگیریم و به این الهام احتیاج داشته باشیم. فیلم چیزی بیشتر از آن است. میتوان گفت که یک حماسه است. نیروی زندگی و پافشاریاش، شلاقزنی سرنوشت و تقدیر و همچنین اشتیاقات و تمام چیزهایی است که این مرد قبلاً به سادگی قادر به انجام آنها بوده است....»
چند بریده خواندنی
از کتاب
اثری مبهوتکننده که یکی از بزرگترین کتابهای قرن است
«پیله و پروانه» داستان شهامت و عشق است. از این رو تاثیری را که این کتاب بر خوانندگان گذاشته است، نمیتوان نادیده گرفت. این کتاب از سوی بسیاری مورد تحسین قرار گرفته است. به طور مثال، جکی ولشلاگر در فایننشیال تایمز درباره این کتاب نوشته: «داستانی برای عصر ما، طنینانداز، دارای انعکاس و پشتکار ... نقد خاطرات مردی که از زمان ما صحبت میکند. اینیکی از بزرگترین کتابهای این قرن است» و «آل کندی» هم در تحسین این کتاب گفته: «یک اثر مبهوتکننده، بیانگر عملی غیرقابلباور از بخشندگی و جوانمردی، نمایانگر ذهن و روحی مستعد برای نوشتن». در ادامه چند بریده از این کتاب را خواهید خواند.
قسمتهایی از کتاب
رفوی جوراب / ... من بیداریهای دلپذیرتری داشتهام. وقتی به آن صبح آخر ژانویه رسیدم، چشم پزشک بیمارستان روی من خم شده بود و پلک راست مرا با نخ و سوزن میدوخت. انگار دارد جورابی را رفو میکند. وحشتی غیر منطقی در اطرافم موج میزد. اگر این مرد به کارش ادامه میداد و چشم چپ من، تنها دریچه ارتباطم با دنیای خارج، تنها پنجره سلول تنهاییام و تنها روزنه تنگ پیلهام را نیز میدوخت چه اتفاقی میافتاد؟ خوشبختانه آن طور که معلوم شد من در تاریکی غوطهور نشدم. او به دقت وسایل دوخت و دوزش را جمع کرد و در قوطیهای کوچکی قرار داد. بعد با صدای دادستانی که برای خلافکاری حرفهای تقاضای اشد مجازات میکند، فریاد زد: شش ماه! من با آن چشمم که باز بود انبوهی از علایم پرسشگرانه را به سویش فرستادم اما افسوس مردی که روزهایش را با نگاه کردن دقیق در مردمک چشم مردم سپری میکرد، آشکارا از تفسیر یک نگاه ساده عاجز بود. او نمونه یک پزشک بیتوجه بود. مغرور، خشن و کنایهگو...
شش ماه آخر/ ... از لای پردههای پوسیده پنجرهام نور کمرنگی میتابد که پایان روز را نشان میدهد. پاشنه پاهایم درد میکند، سرم سنگین است، انگار یک تن وزن دارد. چیزی مانند قفسی نامرئی به تنم چسبیده و مرا حبس کرده. فضای اتاق به آرامی مملو از اندوه میشود. نگاهی به تمام وسایل اتاقم میاندازم. عکس کسانی که دوستشان دارم، نقاشی بچههایم، پوسترها، دوچرخهسوار فلزی کوچکی که یکی از دوستانم بعد از مسابقات دوچرخهسواری برایم فرستاده و چهار میله بلند که به تختم وصل شدهاند. این جا، جایی است که من، مثل خرچنگی که در حفره تختهسنگی فرورفته باشد، شش ماه آخر را در آن گذراندهام...
بازگشت به دوران نوزادی/ ... این روزها دور دهانم نیز کمی حس دارم و میتوانم نیم لبخندی بزنم، نیم لبخندی که نشان دهنده حالات روحی شاد من است. حالا یک موضوع ساده و پیش پا افتاده مثل شستوشو میتواند احساسات گوناگونی را در من برانگیزد. مثلا یک روز این که در 45 سالگی مثل یک نوزاد مرا میشویند و از این سو به آن سو میغلتانند و بدنم را خشک میکنند و در حوله میپیچند، برایم جالب است. از این بازگشت به دوران نوزادی احساس لذت خاصی به من دست میدهد. گاهی پدر تلفن میزند و من از درونگوشی تلفن که دیگران در کنار گوشم نگه میدارند، به صدای عاشق و لرزان او گوش میدهم. برای او آسان نیست با پسری حرف بزند که خوب میداند هرگز جوابی نخواهد داد. البته من پذیرفتهام اگر من به اجبار باید زندگی کنم بهتر است که به بهترین شکل زندگی کنم...