ناگهان شعر
دو شعر ازاستاد محمد قهرمان
شعر اول:
همچون ستاره شب چشمبهراهم نشاندهاند
مانند شب بهروز سیاهم نشاندهاند
گرد خبر نمیرسد از کاروان راز
شد روزها که بر سر راهم نشاندهاند
در مرگ آرزو نفس سرد میزنم
چون باد در شکنجه آهم نشاندهاند
غافل گذشت قافله شادی ازسرم
آن یوسفم که در دل چاهم نشاندهاند
هرروز شیونی است ز غمخانه ام بلند
در خون صد امید تباهم نشاندهاند
از پستیوبلندی طالع چو گردباد
گاهم به اوج برده و گاهم نشاندهاند
از بیم خوی نازک تو دم نمیزنم
آیینه در برابر آهم نشاندهاند
شرمم زند به بزم تو راه نظر هنوز
صد دزد در کمین نگاهم نشاندهاند
در ماتم دو روزه هستی به باغ دهر
تنها بنفشه نیست مرا هم نشاندهاند
شعر دوم:
در ره صبح سوختم بس که چراغ دیده را
دیدم و درنیافتم سر زدن سپیده را
دیده شب نخفتهام پنجرهای است نیمه وا
تا به نظاره ایستد صبح ز رَه رسیده را
هر سحر آفتاب را شوق به مشرق آورد
دل سوی شرق میکشد غربت غرب دیده را
مژده وصل چون رسد صبر و قرار میرود
خواب ز دیده میپرد بوی سحر شنیده را
بس که شده است موج زَن تنگدلی در این چمن
نیست امید وا شدن غنچه نودمیده را
زخمی تیغ زندگی جان از اجل نمیبرد
پای گریز کی بود صید به خون تپیده را
بار جهان ز دوش خود گرچه فرو گذاشتم
لیک امید راستی نیست قد خمیده را
یاد گذشته چون کنی حال ز دست میرود
در پی جست و جو مشو رنگِ ز رو پریده را
گر دل روشنت بود قطع نظر ز رفته کن
چشم ز پی نمیدود اشک به رخ دویده را
مطلب اگر بزرگ شد خار و خس ره طلب
بستر پرنیان شود رنج سفر کشیده را
گر غم عشق را ز من کس نخرد به عالمی
کیست که رایگان دهد جنس به جان خریده را
موجِ ز خود رمیدهام در دل بحر پرخطر
شورش من ز جا برد ساحل آرمیده را
نیست عجب که پاک شد نقش قدم ز همرهی
بس که ز سر گرفتهام راه به سررسیده را
دو شعر از صائب تبریزی
شعر اول:
مرا از لاف نه عجز سخن کوته زبان دارد
زجوهر تیغ من بند خموشی بر زبان دارد
نه از منزل خبر دارم، نه از فرسنگ آگاهی
سرزنجیر مجنون مرا ریگ روان دارد
شکستم قدر خود از جستن درمان، ندانستم
که اینجا مومیایی نیز درد استخوان دارد
در آن صحرا که مرغ من زغفلت دانه می چیند
زمین از تار و پود دام در بر پرنیان دارد
چه بی درد است بلبل در میان نغمه پردازان
که با شغل گرفتاری دماغ گلستان دارد
پناهی نیست در روی زمین خوش تر زبی برگی
کجا خار سر دیوار پروای خزان دارد؟
کدامین گرمرو یارب از این صحرا مسافر شد؟
که هر ریگی در این وادی عقیقی در دهان دارد
به دست خود سلیمان مور را از خاک می گیرد
که می گوید سبک روحی بزرگی را زیان دارد؟
به جرم این که چون گل خنده رو افتاده ام صائب
به قصد جان من هر خار تیری در کمان دارد
شعر دوم :
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن، بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
کوهِ طاقت برنمیآید به موج حادثات
لنگر از رَطلِ گران کردن در این دریا خوش است
بادبانِ کشتیِ مِی نعره مستانه است
هایوهوی مِیکَشان در مجلس صهبا خوش است
خرقه تزویر از باد غرور آبستن است
حقپرستی در لباس اطلس و دیبا خوش است
ماه در ابر تُنُک جولانِ دیگر میکند
چهره طاعت، نهان در پرده شبها خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند
چهره امروز در آیینه فردا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را
عشرت امروز بی اندیشه فردا خوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
زور بر راه آوِرَد چون راهرو تنها شود
از دو عالم، دشتپیمایِ طلبتنها خوش است
ناقصان در پرده ظلمت نمیبینند نور
ورنه پیش کاملانْ طاووسْ سر تا پا خوش است
هیچ کاری بیتأمل گرچه صائب خوب نیست
بیتأمل آستین افشاندن از دنیا خوش است