ساعتی در خانه شهیدان علی، حسن و حسین سلطانی و روایت مادر، برادران و فرزندان شهید
تعداد بازدید : 86
در انتظار خبر علی، ماجرای خواب حسن و دردهای حسین
گروه پلاک عزت- شب همیشه شب نیست، شب گاهی چهره اش عوض می شود وقتی قرار باشد به دیدار انسان هایی بروی که خورشید را به آسمان هدیه می دهند،وقتی قرار باشد از نور بنویسی و از روشنایی آفتاب بشنوی . قرار بود به دیدار خانواده ای بروم که راه آسمان و آسمانی شدن را به خوبی مشق کرده اند، خانواده ای که راه و رسم زیستن را خوب می دانستند و شاید روزمرگی اصل اول زندگی شان نبود . قطره های نم نم باران روی صورتم می خورد و عطر باران زمستانی فضای شهر را پر کرده بود؛ قرارمان ساعت شش بعد از ظهر است، قراری که چند روزی بود منتظرش بودم. سوالاتم راچند بار با خودم تکرار و تمرین می کردم. کنجکاوی عجیبی به سراغم آمده بودو لحظه ای از من دور نمی شد؛ کنجکاوی و هیجانم بیشتر از این جهت بود که گفت وگویم با خانواده ای که سه شهید دارند باید چگونه باشد...
در همسایگی آسمان، این جا خانه سه شهید
سرانجام به سرمنزل مقصودم رسیدم و با استقبال یکی از برادران شهید، وارد منزل می شویم ،به محض ورود به اتاق پذیرایی، عکس سه برادر شهید اولین تصویر ذهنی ام را شکل می دهد و در قابی دیگر تصویری از پدر شهیدان ، مرحوم حاج آقا سلطانی در کنار مقام معظم رهبری خودنمایی می کند اتاقی ساده و صمیمی که آرامش عجیبی در آن احساس می کنم. می نشینم و پس از لحظاتی برادر و مادرشهیدان به همراه فرزندان شهید حسین سلطانی از راه می رسند.
از علی نه پلاکی آمد و نه نشانه ای
اسم هر کدام از سه شهید را می آورم ،مادر سری تکان می دهد و به نشانه دلتنگی آهی می کشد . می گوید همیشه حضورشان را در کنار خودش احساس می کند اما دلتنگشان هم می شود. درباره علی و حسن از او سوال می کنم ،می گوید : علی واقعا در خدمت اسلام و دفاع مقدس بود، هر زمانی هم که از جبهه بر می گشت به مساجد و هیئت ها می رفت. زمان کمی در منزل می ماند. هر بار که می رفت بیرون، تا صبح منتظر او بودم و گاهی چند بار برایش چای دم می کردم و هر لحظه منتظر بودم که برگردد. اما او تا صبح بر نمی گشت و چایی اش همیشه یخ می کرد. علی حال و هوای عجیبی داشت . برخی اوقات حرف های عجیبی می زد، می گفت: "من شهید می شوم و جنازه ندارم ،منتظر جنازه من نمانید" آخرین بار که تازه از جبهه برگشته بود در خانه مشغول تماشای تلویزیون بود، همین که خبر حمله سنگین عراق را از تلویزیون شنید، نتوانست تحمل کند و خودش را آماده کرد که به جبهه برگردد. زمانی که می خواست به جبهه برگردد پدرش از او خواست تا چند روز دیگر صبر کند و بعد از عید نوروز برود اما علی در جواب گفت ،" باید زودتر بروم،شما چند پسر دارید و دیر یا زود بالاخره باید یکی از آن ها را برای اسلام و در راه خدا بدهید " این جمله را گفت و رفت .تا پائین پله ها اورا همراهی کردم و این شد آخرین دیدار ما.
چند وقت بعد، وقتی علی شهید شده بود، خبر شهادتش را از من پنهان می کردند ،هر چقدر اصرار می کردم حرفی از شهادت علی نمی زدند، همان شب علی را در خواب دیدم که در بهشت رضا داخل یک اتاق بزرگ نشسته و سه بار به من گفت «مادرجان شما به من قول دادی که گریه نکنی »
حالا چند سال از شهادت علی می گذرد و تا امروز نه از علی پلاکی داریم و نه پیکر و نشانه ای.
2سال بعد نوبت حسن شد
بعد از علی، حسن هم به جبهه رفت ، چهار سال از شهادت علی گذشته بود که خبر شهادت حسن را به ما دادند و از جنازه حسن هم خبری نبود ،بی خبری ما تا چند سالی ادامه داشت . تا این که یک روز با ما تماس گرفتند و گفتند بیایید و جنازه شهیدتان را تحویل بگیرید،آدرس دادند و ماهم راهی شدیم ،وقتی به محلی که آدرس داده بودند رسیدیم ،چند تکه استخوان و یک پلاک را به ما نشان دادند و گفتند این حسن است،رفتیم و برگه ها را امضا کردیم و به خانه برگشتیم .شب خوابیده بودم که حسن به خوابم آمد و گفت :«این جنازه من نیست »به اوگفتم«روی پلاک، تمام مشخصات تو نوشته شده بود و پلاک همراه استخوان هایی بود که به ما تحویل داده بودند»حسن گفت :«من پلاکم را دور انداخته بودم و لحظه شهادت پلاکی به گردن نداشتم» مادر چند لحظه مکث می کند و ادامه می دهد:«این خواب چند بار برایم تکرار شد.» بعد آهی می کشد و با گوشه چادرش قطره اشک کنار چشمش را پاک می کند و ادامه می دهد:«بعد از این خواب هایم، آن را برای خانواده تعریف کردم و گفتم برویم و امضاها را پس بگیریم چون این جنازه پسر من نیست.»اما برادران شهید گفتند ،شهدا باهم فرقی ندارند،بیایید و جنازه این شهید را تحویل بگیریم ، حتی اگر جنازه متعلق به حسن نبود فرقی نمی کند ،جنازه حسن ما هم یک روز به دست یک خانواده دیگر می رسد و آن ها او را تحویل می گیرند ،مهم مقام شهداست و این که تمام شهدا و مادرشان از یک خانواده اند" با این صحبت ها آرام شدم و استخوان ها و پلاک را تحویل گرفتیم و تشییع کردیم.
آن دیدار نوروزی
از مادر شهیدان سلطانی در مورد دیدار با مقام معظم رهبری سوال می کنم .اومی گوید: " فکر میکنم حدود سال69 بود. آقا در سفر نوروزیشان به مشهد به منزل ما تشریف آوردند. یادم می آید شب بود در زدند. رفتیم و در را باز کردیم، دیدیم آقا هستند.از دیدن ایشان شوکه شده بودیم . ایشان به همراه همسرم یک طرف اتاق نشستند و من هم طرف دیگر. بعد آقا از من خواستند سمت راست ایشان بنشینم و خیلی دور نباشم. آن جا از شهدایمان پرسیدند و از خاطراتمان گفتیم. این دیدار هیچ وقت از خاطرم نمی رود.»
حاضرم تمام زندگی ام را بدهم و ...
شهید حسین سلطانی ، سومین شهید خانواده است. دو پسر و یک دختر یادگارهای این شهید هستند، حسین در جزیره مجنون دچار جراحت شیمیایی شده و گلوله ای هم به چشمش اصابت کرده بود. به همین دلیل پزشکان مجبور شدند آن را بهطورکامل تخلیه کنند. ترکش های زیادی در دست و پاهایش بود و در همین عملیات هم با گاز خردل شیمیایی شده و سرانجام بعد از 15سال مجروحیت و پس از گذراندن دوره هایی از درد و درمان در یکی از بیمارستان های تهران به شهادت رسید و به برادرانش پیوست.
****
در طول گفت و گویم توجهم به سوی فرزندان شهید حسین است که با دقت به حرف های عموها و مادر بزرگشان گوش می دهند، با آن که شاید تا امروز بارها این صحبت ها و خاطرات را از زبان مادربزرگ و عموهایشان شنیده اند، طوری به آن توجه می کنند که انگار با تک تک کلمات و این خاطرات زندگی کرده اند و می کنند.
امیر دانشجوی دکترای معماری و پسر بزرگ خانواده شهید حسین سلطانی است، می گوید: "من در دوره کارشناسی در بسیاری از ترم ها دانشجوی ممتاز بودم و به هیچ عنوان مطرح نمی کردم که فرزند شهید هستم، متاسفانه جامعه گاهی نسبت به فرزندان شهدا نگاه درستی ندارد و درد اینجاست که نگاه برخی مسئولان نیزبه خانواده شهدا تغییر کرده و این موضوع را امروز کاملا می شود حس کرد . حتی برخوردها در برخی کارمندان بنیاد شهید هم تغییر کرده است و متأسفانه برخی از مسئولان، فرزندان شهدا را برای عکس گرفتن و گزارش کار می خواهند .سالی یک بار می آیند و سر می زنند و وعده هایی می دهند و می روند. ما انتظار شنیدن وعده و وعید خاصی را نداریم اما آن ها هم مثل دیگر کشورها که احترام خاصی برای قهرمانان ملی شان قائلند برای شهدا که قهرمانان واقعی این مرز و بومند باید احترام قائل باشند. ده سال پیش که ما دانش آموز بودیم هر از گاهی برای ما لوازم التحریر می آوردند و مادرمان لوازم التحریرها را به خانواده های نیازمند می بخشید حالا که بزرگ شده ایم بعضی از همین افراد که با آن ها مهربان بودیم حرفهایی می زنند که دل هر انسانی را آزرده می کند. طرف حرف من با مردمی است که فکر می کنند خانواده های شهدا از امکانات رفاهی عالی برخوردارند و حق آن ها را خورده اند .این عزیزان بدانند،مادر من و بسیاری از همسران شهدا به همراه فرزندانشان در حال حاضر در یک خانه اجاره ای زندگی می کنند. پدرم که مجروح شد یک چشمش را تخلیه کردند ،ایشان جانباز شیمیایی هم بود و مادرم عاشقانه چندین سال را در کنار یک جانباز هفتاد درصد زندگی کرد ، بدون این که شکایتی داشته باشد حالا هم از مستاجر بودنش شکایتی ندارد اما بعضی از مردم با خودشان فکر می کنند که خانواده شهدا امتیازات زیادی دارند و مشکل مالی و ... ندارند . من و امثال من،سالهای زیادی سکوت کردیم و چیزی نگفتیم اما این روزها بی مهری های بعضی از مردم ومسئولان باعث شده این حرفها را بزنم . من یک سوال ساده از مردم جامعه ای که در آن زندگی می کنم ،می پرسم چه کسی حاضر است جای ما باشد؟ بر فرضی که تمام چیزهایی که فکر می کنند درست باشد، کدام یک از همین مردم و مسئولان حاضرند جای ما باشند و لحظه لحظه این شرایط سخت را زندگی کنند؟
اگر هزار بار این سوال را از من بپرسند بدون شک یک جواب را می شنوند و آن هم این که "من حاضرم تمام زندگی ام را بدهم اما پدرم یک ساعت بیشتر کنارم باشد "
آی آدمها ،ما زندگی را نباخته ایم
رضا فرزند دوم شهید سلطانی ،هشت سال بیشتر نداشته که پدر جانبازش به شهادت رسیده و حالا تقریبا بیست و شش ساله است . رضا با شنیدن حرف های برادر بزرگ ترش مثل این که زخم هایش سر باز کرده باشد می گوید:
" یک کودک هشت ساله نمی تواند خاطره خاصی از پدرش داشته باشد ،از زمانی که به قول قدیمی ها دست چپ و راستم را شناختم فهمیدم در دنیا به جز بازی و خنده های کودکانه چیزهای دیگری به اسم مشکلات هم هست. همان سال ها بود که متوجه شدم خانه ای که در آن زندگی می کنیم اجاره ای است و سایه پدر هم دیگربالای سرمان نیست ،مادرم توان پرداخت هزینه های تحصیل مرا نداشت و برادرم هم که دانشجو بود باید مخارج تحصیل و زندگی خودش را پرداخت می کرد ،دیپلم که گرفتم به ناچار ترک تحصیل کردم ،هجده ساله بودم که وارد بازار کارشدم و مثل خیلی از جوان های هجده ساله کشور بدون استفاده از هیچ سهمیه ای سر کارهای مختلف رفتم ،مثل همه کارگری و شاگردی کردم و بعد کاری دست و پا کردم که مجوز داشت اما آن را پلمب کردند، مثل همه مردم به دنبال گرفتن حقم رفتم اما فایده ای نداشت. الان با 26 سال سن قرار شده باحمایت مالی برادرم به دانشگاه بروم تا شاید زندگی ام سرو سامانی بگیرد.برای این که مردم بدانند خانواده شهدا با خدا معامله کرده اند نه با دنیا، شفاف و روشن می گویم که بعد از شهادت پدرم مادرم سه فرزندش یعنی من وبرادر و خواهرم را با مبلغی که به پول الان سیصد هزار تومان بیشتر نمی شود بزرگ کرد،کرایه و هزینه های زندگی و بزرگ کردن سه فرزند دغدغه کمی نیست .
حالا هم مشکلی نیست ما عادت کرده ایم و مطمئنیم که معامله کردن با خدا کار کمی نیست و بابت این کار به پدرمان افتخار می کنیم و وقتی از پدرمان حرف می زنیم سینه سپر می کنیم تا هیچ کس فکر نکند ما زندگی را باخته ایم.
قلب شهدا با جهان مهربان تر است
عباس برادر بزرگتر شهیدان سلطانی است .او کارشناس ارشد شهرسازی است. در تمام طول گفت وگو با دستمالی که در دست دارد اشک هایش را پاک می کند،امروز برای بعضی از ما عجیب است که با وجود گذشت این همه سال یک خاطره باید چقدر زنده باشد که هنوز احساسات آدم را بجوشاند و بدون این که بخواهی اشک از گوشه چشمت جاری شود.عباس آقا در حالی که بغض راه گلویش را گرفته می گوید: حضوراین شهدا چه در زندگی دنیوی شان و چه بعد از شهادت در زندگی ما محسوس و تاثیر گذار است. شهدا نقاط مشترک اخلاقی زیادی باهم دارند که مهمترین آن ها انسان دوستی ،تعهد ،اخلاق مداری وایمان آن هاست. بسیاری از شهدا بعد از شهادتشان گره های زیادی را از زندگی ما باز می کنند بعضی وقتها این گره گشایی و حضور شهید را درک می کنیم و در بسیاری از موارد از این حضور موثر غافلیم.
به اعتقاد من ،حضور شهدا در لحظه لحظه زندگی ما جاری است و ما به روشنی احساس می کنیم ،برادران شهیدمان امروز در گوشه گوشه زندگی ما و منزل پدری مان حضور دارند ،متاسفانه بعضی ها می گویند این حرفها با عقل جور در نمی آید و این تنها یک دلیل دارد و دلیلش چیزی نیست جز غرق شدن افراد درمادی گرایی. متاسفانه امروز،در جامعه فضای اشرافی گری جای معنویت را گرفته و این موضوع شامل برخی مسئولان وکسانی که روزگاری در جبهه می جنگیدند هم می شود ".
با شنیدن این جمله برادرشهیدان سلطانی ، این سخن از شهید باکری ،به ذهنم می رسد. شهید باکری افرادی که در دفاع مقدس حضور داشتند را به سه دسته تقسیم می کند و در این باره می گوید: بعد از جنگ رزمنده ها به سه گروه تقسیم می شوند:
1 - دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته پشیمان می شوند.
2 -دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در روزمرگی غرق می شوند وهمه چیز را فراموش می کنند.
3 -دسته ای به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد.
شهادت به ترتیب اسم هایشان
با محمدآقا دیگر برادر سه شهید وارد صحبت می شوم. او برادران شهیدش را این طور معرفی می کند: "شهادت های این سه شهید به ترتیب اسم هایشان است علی اول شهید شد ،بعد حسن و سومین شهید ما حسین آقا است .
علی جزو نیروهای اطلاعاتعملیات سپاه بود و سال59 وارد جبهه شد او در تیپ ویژه شهدا خدمت میکرد و در بیستوپنجم اسفند1363 در جزیره مجنون به شهادت رسید. حسن هم سرباز افتخاری بود. چون برادرش به شهادت رسیده بود، میتوانست به جبهه نرود ولی رفتن را به ماندن ترجیح داد. حسن جزو لشکر 5نصر بود و چهار سال بعد از شهادت علی، دریکی از پاتکهایی که دشمن زده بود، به شهادت رسید. حسن هم مثل علی در جزیره مجنون شهید شد و سومین شهید خانواده ما حسین آقا، بعد از گذراندن یک دوره طولانی دردهای مجروحیت در دفاع مقدس در سال 1378 به مقام رفیع شهادت رسید و از بین سه شهید تنها حسین متاهل بود که دوپسر و یک دختر از خود به یادگار گذاشت .
من و علی و آن روز گرم
یک خاطره از برادرم علی دارم که همیشه حرفهایی که آن روز به من زد در ذهنم تکرار می شود من و علی در سال 1361 راننده کمپرسی بودیم و بعد از فتح خرمشهر به اهواز رفتیم .خودمان را به ستاد خراسان معرفی کردیم و قرار بود یک تریلی گچ از رامهرمز به هویزه ببریم در مسیر جاده فرعی در حال حرکت بودیم که چند نفر از رزمنده ها را دیدیم که در حال جوشکاری یک تانکر آب هستند ،علی پیاده شد و به من گفت بار گچ را به تنهایی به مقصد برسانم و در مسیر برگشت دنبالش بیایم. در مسیر برگشت بودم ، او را دیدم که در آن هوای گرم و زیر آفتاب شدید به همراه رزمنده های دیگر در حال جوشکاری تانکر است .بعدها فهمیدم با اصرار زیاد ، آن ها را متقاعد کرده که در انجام کارها به آن ها کمک کند.
من که از این کار او تعجب کرده بودم با ناراحتی به او گفتم تو از مشهد با من آمده ای که در کارها به من کمک کنی ،نه این که بروی دنبال جوشکاری و این طور کارها .
حرفم که تمام شد ،علی با جدیت تمام در جواب گفت :" ما برای دفاع از کشور آمده ایم حالا چه رانندگی ،چه جوشکاری و چه هر کار دیگری که باشد باید انجام دهیم" آن زمان ماموریت های ما پانزده روزه بود ،از روز سوم که این اتفاق افتاد تا پایان پانزده روزماموریتمان ، دیگر علی را ندیدم ،صبح زود با رزمندگان جهاد خراسان برای کمک می رفت و آخر شب بر می گشت ،هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد.
پانزده روز ماموریت مان که تمام شد من به مشهد برگشتم و علی به گردان جواد الائمه(ع) پیوست و بعد از مدتی خبر شهادتش را دادند عباس که برادر بزرگتر ماست بارها به امید به دست آوردن خبری از علی به مناطق مختلف عملیاتی و ادارات و سازمان ها رفت و آمد داشت ،بعضی وقت ها پدر هم با ایشان همراه می شد اما از جنازه علی هیچ خبری نبود و تا امروز هم خبری از جنازه برادرمان نیست."
شب و ستاره و باران
از خانه شهیدان سلطانی بیرون می آیم ، به علی فکر می کنم که حتی جنازه اش برنگشت ومادری که قول داده بود بعد از شهادت او گریه نکند. به انتظار، فکر می کنم که گاهی می تواند چقدر طولانی باشد .
یک قطره باران روی صورتم می چکد ،به آسمان نگاه می کنم ،ستاره ای گوشه آسمان سو سو می زند ،باران می بارد ،باران می بارد ،باران می بارد.باران یعنی تو بر می گردی.