خورشید همانا گل لبخند تو باشد
آرامش من از دل خرسند تو باشد
پروانه آزادی دل را مکن امضا
بگذار اسیر تو و در بند تو باشد
سیبی که از آن آدم و حوّا گنه آموخت
یک نَوده ز گلخانه و پیوند تو باشد
من حرف سمرقند و بخارا چه بگویم؟
وقتی همه این قصّه لب قند تو باشد
با هر غزلی میزندم عشق تو آتش،
در خطّ اوستای دل این زند تو باشد
فردوس اعظم
قسم به حال و هوای همیشه بارانی
که با تبسمت آیینه بهارانی!
میان این همه زن هیچ کس شبیه تو نیست
به ماه، آینه، خورشید، چشمه... میمانی!
منی که این همه از بغض و آه می گفتم
تو آمدی که مرا با غزل بخندانی
و عشق حادثه روزگار من شده است
دوباره در دل من سبز شد به آسانی
چقدر دلخوشم از این که دوستت دارم
تمام دلخوشی من تویی و می دانی
از این که با منی از سرنوشت ممنونم
چه غم کنار تو از روزهای توفانی!
اگر خطا نکنم رودکی است استادت
که حرف می زنی با لهجه خراسانی
در این دقایق شب رو به روی پنجرهام
نشسته زل زده ام در زلال چشمانی...
که مثل هر شب دیگر هنوز می گویند:
تمام می شود این انتظار طولانی!
دوباره فرصت دیدار می رسد «فردوس»
چه لحظه ای است رسیدن به ماه پیشانی!
اسکندر ختلانی
در خون من غرور نیاکان نهفـته است
خـشم و ستـیز رستم دستان نهفـته است
در تنـگــنـای سینـه حـسرت کـشـیده ام
گـهـواره بـصـیرت مـردان نهفـته است
خـاک مـرا جـزیره خـشکـی گـمان مـبر
دریای بیکـران و خروشان نهفته است
خـالی دل مـرا تـو ز تاب و تـوان مدان
شـیر ژیان مـیان نـیسـتان نهـفـته اسـت
پـنداشـتی کـه ریشه پـیونـد من گسـست
در سینـه ام هـزار خـراسان نهـفته است
گلناز طاهریان
فقط برای تو باز آمدم ز تنهایی
فقط برای تو تا ماورای میترایی
بگو، چقدر به آن چشم آسمان داری
که گه ستاره دمد، گاه ماه طِلایی
بهار چیست؟ همان آفتاب ساده ما
ز خود برون شدن و ذوق دشتپیمایی
به جز درون دل تو کجا پنه جویم،
به جست وجوی من آمد هزار زیبایی
سما چو انجمن نورهای رنگین شد
به دستگاه جهان است رشتارایی
شراره ریخت ز پرویزن مه و امشب،
به پیش پنجره روییده ام ز رهپایی
به دل شراب بگیر و به نزدم آ، ای دوست
بگو که مست منی، بی شراب میآیی
بیا، ز پیرهه قصّهها گذر سازیم
در آن حماسه تکرارهای تنهایی
ملک نعمت نعمت زاد
باران به روی بستر من گریه می کند
یادت نشسته در سر من گریه می کند
همدرد گشته با من تنها ببین که شمع
بنشسته در برابر من گریه می کند
تنها نه چشم حسرت روی تو می خورد
"امشب تمام پیکر من گریه می کند"
از غصه های خورده شدم دل سیاه و سرد
ابرم که پای تا سر من گریه می کند
باران که هیچ گریه خود بس نمی کند
بی سابقه برابر من گریه می کند
از اشک در زمین ورق شوره می دمد
هر سطر روی دفتر من گریه می کند