در جمع خانواده شهیدان عامری فرد که با آغازجنگ 5 برادر همزمان در جبهه بودند
تعداد بازدید : 50
جنگ که شروع شد خانه ما یک باره خلوت شد
بهبودی نیا- حکایت خانواده شهیدان عامری فرد حکایتی است عجیب و البته پر از حماسه؛ خانواده عامری فرد هفت پسر داشت که با شروع جنگ تحمیلی علیه جمهوری اسلامی ، پنج پسر ازهفت پسر همزمان به جبهه اعزام می شوند. از بین برادران عامری فرد، تقدیر بر شهادت حسن و مسعود رقم می خورد و اگرچه پیکرهایشان تا سال ها باز نمی گردد اما این دو برادر با تقدیم خونشان به خاک پاک وطن ادای دین می کنند. یکی دیگر از برادران عامری فرد، آقامحمود هم البته به مقام جانبازی نائل می شود . آقا رضا وآقا مهدی هم که امروز با آن ها هم صحبت شده ام، راوی آن سال های خانواده عامری فرد می شوند و از حماسه برادرانشان برایم می گویند. مادربزرگوار این شهیدان نیز با وجود این که حالش این روزها کمی نامساعد است، به مهربانی میزبانمان می شود. وارد خانه پدری شهیدان عامری فرد می شوم. عکس پدر شهیدان که روی طاقچه است نگاهم را به خود جلب می کند. مرحوم حاج آقا عامری فرد از روحانیان مبارز انقلاب بوده است که سال 1372 به دعوت معبود لبیک گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.نوشتار پیش رو، روایتی شنیدنی است از گفت و گوبا خانواده شهیدان عامری فرد؛ روایتی از روزهای دفاع مقدس ، روایتی از خون ، ترکش و قلب مهربان مادری که هنوز به گرمی می تپد تا معنای دقیق فداکاری و صبر را به ما بیاموزد.
بغضی که در گلو مانده است
آقا رضا عامری فرد که خودش هم روزهای جبهه و جنگ را تجربه کرده است، حرف های زیادی برای گفتن دارد او درباره برادر شهیدش حسن می گوید:« حسن آقا در عملیات والفجر 8 از ناحیه چشم و گوش مجروح شده بود و با وجود مجروحیت شدید دوباره به جبهه برگشت. این ماجرا برای برادر های دیگرم هم بارها تکرار شد.خاطره ای که از حسن در ذهن من ماندگار شده، یکی از خاطراتی است که یکی از همرزمان برادرم برایمان تعریف کرد . من آن زمان به عنوان نیروی بهداری در جبهه حضور پیدا می کردم . یک روز صبح که هوا هنوز روشن نشده بود قرار بود ما برای رسیدگی به چند مجروح به یکی از سنگرهای مجاور رودخانه برویم . در تاریکی شب به سنگر رسیدیم مجروحان را یکی یکی می آوردند و ما به مجروحانی که جراحت بیشتری داشتند، رسیدگی می کردیم و بعد از باندپیچی زخم ها آن ها را به عقب بر می گرداندیم. ،تعداد مجروحان به قدری زیاد بود که ما دایم در حال فعالیت بودیم .حسن هم آن شب بین مجروحان بود اما من او را ندیده بودم . او آن شب خودش را از دید من پنهان کرده بود.بعد از این که به مشهد رسیدیم تازه یکی از همرزمان حسن برای من تعریف کرد:« آن شب که کنار رودخانه مشغول رسیدگی به مجروحان بودی، حسن هم بین مجروحان بود ،تو را دید و شناخت ولی به خاطر این که حواست پرت نشود ( بغض ر اه گلوی آقا رضا را گرفته و مجبور می شود چند لحظه سکوت کند) بعد از چند ثانیه ادامه می دهد: به من گفتند که حسن تورا دیده و شناخته ولی به خاطر این که حواست پرت نشود یا به خاطر رابطه برادری از خدمت به بقیه مجروحان غافل نشوی سکوت کرده و چیزی نگفته است" .آقا رضا ادامه می دهد: «یکی از دوستان حسن تعریف می کرد و می گفت: «حسن انسانی با احساس و معنوی بود، در منطقه ای که برای عملیات حضور پیدا کرده بودیم، قبری کنده بود و نیمه شب ها داخل آن می خوابید و دایم در حال مناجات بود. »یکی دیگر از همرزمان حسن هم تعریف می کرد:«در جریان یکی از کارها در جبهه مشکلی پیش آمده بود ، حسن آقا گفت باید به حضرت رقیه (س) متوسل شویم. همان روز حسن خودش شروع به ذکر مصیبت حضرت رقیه(س) می کند و حال و هوای خاصی به او دست می دهد و همه را تحت تاثیر قرار می دهد، آن روز بود که ما به حال و هوا وخلوص نیت حسن به شدت غبطه خوردیم.»حسن آقا از بچه های قدیم تخریب چی بود که بعدها به گردان یاسین یعنی گردانی متشکل از غواص هایی که برای شرکت در عملیات های مختلف آموزش دیده بودند، پیوست و درعملیات های مختلف در کنار فرمانده شهیدش سردار جلیل محدثی فر بود.
مسعود 15ساله
برادر دیگرم مسعود هم سنش هنوز به 15 سال نرسیده بود که با دست کاری شناسنامه اش و با استفاده از ترفند های مخصوص آن زمان خودش را به جبهه رسانده و در لشکر نصر حضور پیدا کرده بود.
درباره نحوه شهادت حسن و مسعود از آقا رضا عامری فرد سوال می کنم .آقا رضا در جواب می گوید :«هر دو برادرم در عملیات کربلای 4به شهادت رسیدند . حسن که غواص بود پشت جزیر ه ماهی و کنار اروند رود به شهادت رسید و پیکرش 11 سال بعد برگشت و مسعود در جاده شیشه به شهادت رسید.درباره حسن باید بگویم که ایشان مسئول یکی از دسته ها در گردان غواصی یاسین بود.شب هنگام در دل تاریکی دستور حمله صادر می شود ،همه غواص ها به دل آب می زنند ،جریان آب آن قدر شدید بوده است که دست های غواص ها از هم جدا می شود و از هم جدا می افتند.در همین حین حسن مجروح می شود ،اما همچنان به ماموریتش ادامه می دهد ،رزمنده هایی که با قایق از کنار او عبور می کرده اند اورا می بینند و از او می خواهند که به همراه آن ها به عقب برگردد،از زمین و آسمان به سمت رزمنده ها گلوله می آید ،هر چقدر به حسن اصرار می کنند فایده ای ندارد و حسن در جواب آن ها می گوید: من فقط از همان کسی که به من دستور حمله داده دستور می گیرم و تا زمانی که او دستور برگشت ندهد بر نمی گردم.»
بی اعتنا به اصرارها به راهش ادامه می دهد ، آن شب ضد هوایی ها هم وارد عمل می شوند و قایق ها و رزمنده ها را هدف می گیرند. حسن با تعداد کمی از غواص ها به نقطه ای از خشکی می رسند . از یکی از رزمنده ها می خواهد که با تیراندازی های مکرر حواس دشمن را پرت تا او موقعیت پیدا کند و نقشه اش را عملی کند. همرزم حسن تیر اندازی را شروع می کند و حواس بعثی ها را پرت می کند . برادرم در همین لحظه بلند می شود و با آر پی جی ،ضد هوایی را که به نیروهای خودی اشراف داشته منهدم می کند و ماموریتش را با موفقیت به اتمام می رساند. عراقی ها که تازه متوجه نقشه نیروهای ایرانی شده بودند، بلافاصله به سمت آرپی جی زن که همان حسن عامری فرد بود به صورت رگباری تیراندازی می کنند،همرزم برادرم میگوید:«در همان لحظه بود که گلوله ها به حسن برخورد کرد و بعد از آن دیگر حسن را ندیدم».از آقارضا درباره شهادت مسعود سوال می کنم. او می گوید :« مسعود در جاده ای که به جاده شیشه معروف است و در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید. پیکرمسعود هم سه سال و هشت ماه بعد از شهادتش برگشت .همرزمان مسعود هم می گویند ما آخرین دفعه که مسعود را دیدیم در این جاده در حال انتقال مجروحان به عقب بود.»
معجزه
مادر شهیدان هم که در طول گفت و گوی ما هر از گاهی آهی از سر فراق و دلتنگی می کشید نمی دانم کدام یک از خاطره های فراق فرزندانش را با خودش مرور می کرد؛ شاید آخرین دیدارها و لحظات وداع و شاید هم آن سال هایی که از پیکر فرزندانش خبری نبود. از او درباره فرزندانش می پرسم، می گوید: «جنگ که شروع شد خانه ما یک باره خلوت شد. پنج پسرم همزمان با هم به جبهه رفتند. دامادمان هم به همراه آن ها به جبهه رفت و بیشتر وقت ها دخترم به خانه ما می آمد و همدم لحظه های تنهایی ام می شد. من همیشه از ته دل راضی بودم که فرزندانم به جبهه بروند .رضا ،مهدی ،محمود،حسن و مسعود همه به جبهه رفتند. حسن و مسعود به شهادت رسیدند و محمود هم از ابتدای جنگ تا روزهای آخر در جبهه ها بود. محمود چندین بار مجروح شد و هنوز ترکش های زیادی در بدنش دارد.یادم می آید یکی از روزها که حسن به مرخصی آمده بود بر اثر اصابت ترکش استخوان بازویش شکسته بود و ترکش قسمتی از گوشت بازوی او را برده بود.آن روزبه قدری به سر و صورت و بدنش ترکش خورده بود که بچه های کوچک فامیل از دیدن حسن شوکه شدند و از او می ترسیدند و فرار می کردند .روزی که برای معالجه حسن را به بیمارستان امام رضا(ع) بردند تا قسمتی از پوست پایش را برداشته و روی قسمتی از پوست دستش که از بین رفته بود، بگذارند، ما از این موضوع خبر دار شدیم. بلافاصله آماده شدیم تا به بیمارستان برویم اما قبل از این که راه بیفتیم دیدیم حسن با عصا به خانه برگشت. یکی از موضوعاتی که من بارها با چشم خودم دیدم این موضوع بود که هر کدام از فرزندانم که مجروح می شد و به خانه بر می گشت با وجود این که زخم هایشان عمیق بود به سرعت خوب می شدند و به جبهه بر می گشتند که به نظر من این موضوع چیزی جز معجزه نبود.
هنوز این ترکش ها را داری؟
مهدی آقا برادر شهیدان عامری فرد وقتی این صحبت مادرش را می شنود در تایید صحبت های مادر می گوید :«من هم بارها با چشم خودم دیدم که زخم های عمیق برادرهایم با سرعتی باور نکردنی خوب می شد. این موضوع را درباره برادرم محمود با وضوح بیشتری دیدم و حس کردم.این را در ابتدا بگویم که محمود بعد از سال ها هنوز ترکش هایی را در بدنش دارد. من چند روز پیش که منزلشان بودم چشمم به ساق پای ایشان افتاد و دیدم زیر پوست محمود آقا نقطه های آبی رنگ زیادی هست . روبه برادرم محمود گفتم :
«تو هنوز این ترکش ها را داری؟»
محمود آقا خندید و گفت : «بله»
آقا مهدی ادامه می دهد:«این نکته را هم تا یادم نرفته بگویم که تعداد ترکش های پای آقا محمود و صدماتی که به دو پای ایشان وارد شده آن قدر زیاد است که قرار بود پاهای محمود را قطع کنندتا بقیه بدنش عفونت نکند. اما چه شد که پاهای محمود قطع نشد بلکه دوباره خوب شد و تا آخر جنگ هم در جبهه ماند،به نظر من این موضوع جزو همان معجزاتی است که مادر به آن اشاره کردند. خلاصه این که گفته بودند هر دو پای محمود باید قطع شود پاهای محمود به شدت ورم کرده بود و با ویلچر به این طرف و آن طرف می رفت .صدها ترکش در دو پایش داشت.با همه این احوال محمود در حالی که روی ویلچر نشسته بود از روزهای جنگ خبر دار می شود و به دکتر آن قدر اصرار می کند تا مرخصش کنند. دست آخر دکتر پرونده محمود را به او می دهد و محمود هم خوشحال به خانه برمی گردد .بعد از آن ماجرا محمود پیش دکتر افضلی که از اقواممان است رفت و ایشان وقتی اصرار محمود را می بیند دوآتل آلومینیومی درست می کند و محمود با عصا شروع به راه رفتن می کند و با همین حال به جبهه می رود اول یکی از آتل ها را کنار می اندازد و بعد از مدتی آتل دوم را کنار می گذارد و بعد هم عصاها را کنار می اندازد ودوباره به جبهه بر می گردد.»مادر شهیدان در پایان این گفت و گو می گوید :«رفتن چند پسرم همزمان به جبهه و مجروح شدن آن ها و شهادت حسن و مسعود جزو افتخارات من است.خدارا شکر تربیت صحیح این فرزندان سرنوشت خوبی را برای آن ها رقم زد. اما این سال ها از بعضی ها کمی دلگیرم .ما فرزندانمان را به جبهه فرستادیم و خون فرزندان ما به خاک ریخت تا اسلام زنده بماند اما این روزها زمزمه هایی مبنی بر رابطه با ابرقدرت هایی که گلوله آن ها سینه فرزندان مرا درید به گوش می رسد. ما هنوز ستم هایی را که در زمان طاغوت بر ملت ایران روا شد، فراموش نکرده ایم .ستم هایی که آبرو و حیثیت مردم را برد اما امروز بعضی ها فکر می کنند روزگار عوض شده و کشورهایی که آن زمان به ما ظلم کردند از رفتارشان پشیمانند اما این افراد باید بدانند که چاقوی این شیطان صفت ها هنوز برای بریدن حلقوم ملت مسلمان ما تیز است.