ساعاتی مهمان جانبازان مرکز توان بخشی امام خمینی(ره) مشهد
تعداد بازدید : 64
روایت دردها و لبخندها
مهدی عسکری- فکر می کردیم عیار آن ها هم مثل خیلی های دیگر است که باید برویم و روحیه بخش ساعاتی از روزهای تکراری شان باشیم و مرهمی هر چند اندک برای دردهایشان... اما آن ها که در سال های دفاع، سرب و گلوله داغ را به جان خریدند تا روشنایی راه عزت ایران سربلند باشند، این بار هم راه را به ما نشان دادند و همان دقایق اول دیدار، مغلوب اراده هایی شدیم که سال های سال است از کوره رنج های روزگار، آبدیده بیرون آمده اند. دیدار با یادگاران گمنام و بی توقع سال های دفاع مقدس که هر کدام بخشی از وجودشان را در میدان نبرد جا گذشته اند، آن قدر برای ما دلپذیر بود که حافظه تاریخی مان تا سال های سال خاطره دیدار با آن ها را از صفحه یادش محو نخواهد کرد...
از روزهای میانی مرداد ماه که مهربانانه، رنج حرکت با ویلچر را به جان خریدند و برای تبریک روز خبرنگار، شرمنده حضورشان شدیم دو ماه می گذرد و حالا برای پس دادن بازدید آن ها به مرکز توانبخشی جانبازان امام خمینی(ره) آمده ایم.از راه که می رسیم با صمیمیتی مثال زدنی خوشامد می گویند و پذیرای مان می شوند تا در میان آن ها هیچ احساس غربت نکنیم. یادش به خیر، نماز شب های «حاج اصغر»
نزدیک به 290 روز از رفتن «حاج اصغر معتکف» می گذرد؛ روزهایی که حاج آقا «کریم دوان» از آن به روزهای سخت دوری از «حاج اصغر» یاد می کند؛ روزهایی که بی اصغر گذشت و همه بچه های مرکز هنوز هم حسرت تماشای نماز شب های پنهانی اش را دارند...
فتح باب حرف های مسئول فرهنگی مرکز توانبخشی جانبازان امام خمینی(ره) اشاره به 34 سال فعالیت این مرکز دارد: هم اکنون 138 نفر از جانبازان از خدمات این مرکز توانبخشی استفاده می کنند. در این سال ها 59 نفر از عزیزان این مرکز به شهادت رسیده اند. این جا هیچ تختی نیست که روی آن شهیدی روزگار نگذرانده باشد. همه جای این مرکز جای پای قدم های شهداست. آخرین شهیدی که سال قبل و در این مکان آسمانی شد شهید «اصغر معتکف»، از مردان نیک شهر سبزوار بود.
او که با همه جانبازان و شهدای این مرکز آشنایی کاملی دارد، ادامه می دهد: قصه هر کدام از جانبازان این مرکز در نوع خودش شنیدنی و عبرت آموز است. جانباز «قربان زاده» در 10 فروردین سال 59 و در عملیات کربلای پنج جانباز شد. چهار سال قبل به دلیل عفونت، یک پایش را قطع کردند و دو سال قبل هم پای دیگرش را از دست داد. تقریبا 18 ماه است که در کما ست و فقط چشم هایش کار می کند. تیم متخصصان پزشکی اعلام کردند بیشتر از یک هفته دوام نمی آورد اما به لطف خدا فعلا 18 ماه است که با دو چشمش زندگی می کند.حاج آقا که از یادآوری خاطرات این جانباز سرافراز متأثر شده، ادامه می دهد: وی از کسانی بود که هیچ وقت نماز شبش ترک نمی شد. در زمان سلامتش هم خیلی آدم آرامی بود.می گوید: اصلا دوست ندارم بگویم کدام جانبازان این مرکز شاخص تر هستند، آن جانباز عزیزی که در روستا زندگی می کند، فقط درد می کشد و کسی هم سراغ او را نمی گیرد برای ما بسیار عزیز است. در کنار این جانباز، هستند جانبازانی که استاندار، شهردار، روزنامه ها و رسانه ها هم به سراغشان می روند اما من دسته اول جانبازان را شاخص تر می دانم. مظلوم تر
حرف به گلایه ها می رسد اما حاج آقا تمایلی به صحبت در این مورد ندارد، اصرار می کنیم و بالاخره می گوید: سال به سال که می گذرد، هفته دفاع مقدس مظلوم تر می شود و متأسفانه مسئولان کمتری به سراغ ما می آیند. عزیزانی که در این مرکز هستند هیچ نیازی به هدیه و کمک بازدیدکننده ها ندارند اما هدایای برخی مسئولان واقعا تحقیرکننده است.او ادامه می دهد: شاید باور نکنید، نیم ساعت قبل از حضور شما، دو، سه نفر از همین رزمنده ها می گفتند حاج آقا تو را به خدا بگویید وقتی می آیند با خودشان هدیه نیاورند... 24 سال بی خوابی و درد!
24 سال است که روی ویلچر نشسته، 24 سالی که در هیچ شبش حتی 15 دقیقه بدون درد، سر بر بالین نگذاشته، اما تحمل بیش از هشت هزار و 700 روز دردهای شدید، جلای خاصی به روح و روانش داده، آن قدر که حرف هایش نه رنگی از شعار دارد و نه بویی از کهنگی...
می گوید: باید تسلیم قضا و قدر الهی باشیم. تازه حال من در این آسایشگاه بهتر از خیلی های دیگر است. دردهای آن ها را ببینی چه می گویی؟
«مهدی جدی» جانباز نیروی انتظامی که در نبرد با اشرار مرزی به درجه جانبازی رسیده، در حالی که لبخند دلنشینش را همچنان حفظ کرده، ادامه می دهد: هیچ کدام از همرزمانم در این مرکز توانبخشی شب آرامی را پشت سر نمی گذارند؛ این دردها را پول جبران می کند یا حقوق؟ همه این ها برای این آب و خاک بوده است؛ برای استقلال و سربلندی ایران بوده و از اینکه عزت و آزادی این آب و خاک را می بینم بسیار خوشحال هستم. بهای جانبازی و شهادت در این کشور هم وجود مستقل ترین کشور جهان است. آیا این کم افتخاری است؟
او می گوید: برایم مهم هم نیست که فلان مقام مسئول قدر من و امثال من را بداند یا نه، اکثر مردم قدر این حضور را می دانند. خواجوی کرمانی شعر زیبایی دارد و می گوید: در مسلخ عشق جز نکو را نکشند/ روبه صفتان زشت خو را نکشند / گر عاشق صادقی زکشتن مگریز/ مردار بود هر آن که او را نکشند...
آقا مهدی سمت و سوی حرف هایش را به مشکلات جاری جانبازان می برد و می گوید: در دوره کارشناسی ارشد به یکی از استادانم می گفتم با این راه ها و جاده های سخت، انگار همیشه برای ما هفته دفاع مقدس است. چقدر بد است که بگویم ما هر سال سه برابر شهدای جنگ در جاده هایمان کشته می دهیم. داشتن 20 هزار قطع نخاعی در تصادفات واقعا فاجعه است.از این رزمنده نیروی انتظامی می خواهم حال و اهداف زندگی اش را تشریح کند و او می گوید: برای من زندگی در سه بخش مهم خلاصه شده است؛ اول درک و فهم و شعور است که برای هر کس مقدار و میزانش متفاوت است اما هر کس بیشتر متوجه شود بیشتر هم مشکلات دارد. دوم گذشت و سوم بخشش و اگر این سه ویژگی را داشته باشیم به ساحل آرامش می رسیم.
او ادامه می دهد: اگر خودخواه باشیم قطعا از ما خودخواه تر هم وجود دارد. هنوز در حیرتم چرا برخی برای یک تصادف کوچک یکدیگر را به باد فحش و ناسزا می گیرند و برخی راحت غیبت و هتاکی می کنند. در حیرتم چرا برای رسیدن به صندلی ریاست جمهوری برخی این قدر بد و بیراه گفتند...
او می گوید: همیشه می گویم خوش به حال شهدا، من بعد از جانبازی حدود 40 روز در کما بودم اما جانبازی بسیار تحمل می خواهد که قسمت من شد. شهدا دنیای پر زرق و برق، پرگناه، پرتجمل و جذبه را رها کردند و راحت رفتند اما این دنیا من و شما را فریب می دهد. هنوز هم می خندد
انگار روحیه جنس ارزان این مرکز است. آن قدر که با قهقهه ای دوست داشتنی از ما استقبال میکند و میگوید: «نیازی به معرفی من نیست، دم همتون گرم، خوش اومدین»در حالی که مشغول قوت بخشی به پاهایش است، می گوید: سال 60 بود و اوایل جنگ، انگار هر روز عملیات بود؛ هر روز کلی بمب و خمپاره توی آبادان روی سر ما می ریخت. یکی از همان روزها هم یک خمپاره نزدیک من فرود آمد.در حالی که با انگشت شست، نوک انگشت سبابه اش را نشان می دهد، دوباره می خندد و میگوید: قسمت ما هم از این خمپاره همین مقدار بود که البته کارش را هم خوب انجام داد و کاری بود.روحیه بالایش را تحسین میکنم. می خندد و می گوید: کجای کارید؟ با مشکلات مان هم آشنا بشوید بد نیست، یک سال است که یک امتیاز آب خریدم اما گفتند باید پایان کار داشته باشی تا آب را وصل کنیم. از شانس من، کوچه ما را هم آسفالت کردند. شهرداری اعلام کرد چون تازه آسفالت کرده ایم باید کنتور آب را به طریق «تونلی» برایت بکشند. شرکت آب هم اصلا تونلی کار نمی کند. دو ماه است که می رویم و می آییم اما یک امتیاز آب نمی دهند. مسئولان، 10 سال قبل خیلی بیشتر به درد دل ما می رسیدند اما حالا دیگر کمتر شده این کارها...و عجیب است هنوز هم می خندد و ذره ای غم به چهره ندارد. ما را «وا»نمی گذارد
گفت وگو را این طور آغاز می کند: «عملیات رمضان بود، سال 61، ترکش خمپاره 60 که آمد من هم قطع نخاع شدم...»می گویم: در تمام طول این 35 سال به دلیل وضعیتی که برای تان ایجاد شده گلایه ای نداشته اید؟
با کمی تعجب نگاهم می کند و می گوید: این چه سوالی است که می پرسید؟ آدم جایزالخطاست و هر کس بگوید گلایه نکرده ام دروغ گفته، من هم گلایه کرده ام اما همان لحظه پشیمان شده ام. گاهی هم فشارهای زندگی به این ها اضافه می شود. قبول کنید... صبر ما هم محدود است.
می گویم: حاج آقا، حرف و حدیثی یا درد دلی اگر دارید به گوش جان می شنویم. می گوید: همه چیز شکر خدا خوب است. خدا را شکر می کنم که هیچ وقت من را «وا» نگذاشته است. از انسان ها توقعی ندارم. وقتی خدا خودش جواب آدم را می دهد دیگر چه نیازی به کس دیگری است. فقط دعا کنید فردا بتوانم جوابگوی زندگی امروز و کارهای این دنیا باشم.حرف هایش که تمام می شود، می خواهیم به سراغ رزمنده دیگری برویم اما انگار چیزی یادش آمده باشد، می گوید: دعا کنید همه ما روزی حلال قسمت مان شود تا حداقل قلب هایمان سیاه و سنگی نشود. سردار شهر «تیمور»
جوان رعنای روزگار، در 27 سالگی روی تخت دراز کشیده و تا آخر عمر هم باید رنج و درد قطع نخاع را به دوش بکشد. شاید این دلسوزی خیلی ها باشد که برای دیدنش به این جا می آیند اما «سیدعالم اختری» خودش نظر دیگری دارد و می گوید: وقتی مدافع حرم بی بی باشی، این حرف ها دیگر معنایی ندارد.
می گوید: داخل خاک سوریه بودیم، 15 بهمن 94 بود و در شهر «تیمور» با دشمن درگیر شدیم و تک تیرانداز دشمن من را هدف قرار داد.خیلی ساده از کنار رنج های جانبازی اش می گذرد و در عوض میگوید: تیمور هم اکنون به دست بچه های خودمان افتاده است.
داعشی ها هم محاصره هستند و این طور که من شنیدهام تا دو، سه ماه آینده شرشان به طور کلی کنده می شود.میگویم: دوست دارم قصه جانبازی ات را بنویسم. لحظاتی در چشمم نگاه می کند، لبخندی می زند و می گوید: درگیری سنگینی داشتیم. چند شهید دادیم. نیروهای سوریه عقب نشینی کرده بودند و ما برای کمک به آن ها رفته بودیم. فکر میکردیم هلی کوپتر روس می آید و نیروهای دشمن را می زند اما این اتفاق نیفتاد و ما هم برای پاک سازی به جلو رفتیم. «قناسه» چی های ما هم رفتند اما کسی را ندیدیم. آن ها از ارتفاعات شهر تیمور خیلی روی سر ما آتش میریختند. مدتی گذشت و دیدیم یک خودروی آن ها وارد تونل شد. با تانک و آر پی جی به طرفش شلیک کردیم اما به هدف نخورد و تک تیراندازهای آن ها من را زدند. می گویم: از ما چه توقعی داری؟ می گوید: صبوری در این راه را برایم دعا کنید... دوباره همان خنده هایش!
حاج آقا «علوی» سال های سال است که در صف جلوی رژه ارتشی ها ، به همراه دیگر رزمندگان جانباز دوران دفاع مقدس حضور دارد. خودش می گوید: هیچ رژه ای را تا به حال از دست نداده ام.یکی از همکاران به تیتری که چند سال قبل از این رزمنده زده بودیم اشاره می کند و می گوید: از بس حاج آقا با نشاط بوده و هستند، تیتر زدیم «هنوز هم 18 ساله ام» و حاج آقا علوی که از رزمندگان قدیمی ارتش است دوباره می خندد و می گوید: سرم را کلاه گذاشتید... و همه می خندیم.دکتر احدیان، مدیر مسئول روزنامه خراسان می گوید: قصه شما و جانبازان این جا چیست واقعا؟ ما خیلی جاها رفتیم و تلاش کردیم به میزبانان روحیه بدهیم اما برعکس شده و داریم از شما روحیه می گیریم...
حاج آقا علوی با همان خنده های دوست داشتنی اش میگوید: در این مرکز همه همدرد هستیم. اگر معلولیت و نقص عضو را به خودمان تلقین کنیم روحیه ای برایمان نمی ماند. باید با هر نوع مشکلی کنار بیاییم و همیشه همین کار را می کنیم. باید فکر کنیم همان رزمنده دوران دفاع مقدس هستیم و هنوز چهارستون بدن مان سالم است و همان سربازان وطن هستیم.
او ادامه می دهد: اصلا گاهی یادم می رود که 35 سال است جانباز هستم.به قصه جانبازی اش می رسیم و میگوید: دوم فروردین سال61 و در عملیات فتح المبین هدف اصابت گلوله های صدامیان بعثی قرار گرفتم و جانباز شدم. قرار بود سنگرهای دشمن را به تانک های خودی نشان بدهم. سوار جیپ شدم و با دو سرباز جلودار شدیم که دشمن جیپ ما را زد. دو سربازی که با من بودند شهید شدند و من به درجه جانبازی رسیدم. سانسور نکنید
بعد از این حرف ها، به صورت همه ما نگاه می کند و میگوید: شما خودتان رزمنده این روزگار هستید. در میان مردم هستید و با نوشته ها و مطالبتان روشنگری می کنید. فقط به دنبال حقیقت باشید و سانسور نکنید.
او ادامه می دهد: قرار است همسرم را عمل کنیم و باید برای خرید پلاتین و دارو بروم. قصه بسیاری از همسران جانبازان مثل من است، از بس که همسران ما ویلچرهای سنگین ما را جابه جا کردند بیشترشان آسیب دیده شدند اما همچنان صبور هستند و خم به ابرو نمی آورند.
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
تعداد بازدید : 0
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
بوی سیب
تعداد بازدید : 71
تمام عشقم نان خریدن از او بود
مسعود پرسید: چرا این قدر حاج آقا عابدینی رو دوست داری؟ چشمانش برق زد و گفت: خمینی جون رو میگی؟ هر بار که نگاهش میکنم یاد امام میافتم. خمینی جون قبل از جنگ، نانوایی داشت.
تمام عشقم این بود که نان بخرم.
شهید «حسن حجاریان» جوان 18 ساله ای بود که اسفند سال 60 در منطقه چزابه به شهادت رسید و پیکرش تا اردیبهشت سال 94 مفقود بود. سرانجام بعد از 34 سال در تفحص پیکر پاکش پیدا شد و به آغوش خانواده برگشت. آن چه خواهید خواند خاطره ای است از این شهید عزیز:
علاقه عجیبی به آقای عابدینی داشت. صدایش میکرد خمینی جون و گاهی هم حاجی «وجعلنا».
مسعود پرسید: چرا این قدر حاج آقا عابدینی رو دوست داری؟
چشمانش برق زد و گفت: خمینی جون رو میگی؟ هر بار که نگاهش میکنم یاد امام میافتم. خمینی جون قبل از جنگ، نانوایی داشت. تمام عشقم این بود که نان بخرم. هر بار که میدیدمش زیر لب چیزی میگفت و بعد نان را به تنور میزد.
دلیلش را که پرسیدم میدونی چی گفت؟ میگفت من برای هر نان یک قل هوا... میخوانم.
دفعهای نبود که آیه «وجعلنا» را بخواند و چشم عراقیها کور نشود، واقعا کور میشدند و ما را نمیدیدند.
در جبهه دارخوین، عراقیها تا نزدیکیهای اهواز اومده بودند. یک هور پایین خاکریز بود. وقت نماز شد با وجود هور توی دید مستقیم قناسه زنها بود. اگه روی خاکریز کلاه را بالا میگرفتیم پیشانی کلاه را میزدند. حاجی آیه «وجعلنا» رو خوند و رفت سمت هور. هر چی گفتیم حاجی بیخیال، برگرد خطرناکه فقط می خندید و رفت.
وضویش را گرفت، دست و پاهایش را شست و یه کم با آب بازی کرد و صحیح و سالم برگشت.
باورت نمیشه تو تمام مدتی که حاجی پایین بود یک گلوله هم شلیک نشد.
خاکهای چزابه رملی است یعنی آن قدر سبک است که با یک باد جابه جا میشود. در عملیات یکی از تپهها خیلی مهم بود و بچهها نباید از آن جلوتر میرفتند.
باران توپ و گلوله روی سر بچهها بود. حاجی مامور شد یک لاستیک ماشین روی همان تپه آتش بزند تا بچهها تپه را گم نکنند، ولی ناگهان همان موقع یک خمپاره کنارش خورد و حاجی پرواز کرد.
پیکر حاجی «وجعلنا» هیچ وقت برنگشت.
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.