خاطرات فرزند دوست داشتنی خانواده کوهساری درمیان اشک های پدرومادر
تعداد بازدید : 69
ماجرای40 روز زیارت امام رضا(ع)
مهین رمضانی - اشک های مادر بر گونه اش می غلتد و برچادر مشکی اش می نشیند. خدا این اشک ها را خیلی دوست دارد. هنوز شب ها فیلم دلاوری های جوادش را در فلوجه عراق می بیند، با خنده های جواد می خندد و بر تشییع جنازه اش درعراق می گرید.از لحظه های شاد باهم بودن چهار فرزندش با خوشحالی یاد می کند.زمانی که جواد ومهدی دست زیرسرمی گذاشتند ومی گفتند ومی خندیدند.زمانی که جواد با خواهرش شوخی میکند وخواهر دلیل این شوخی ها را سوال می کند. «جواد دیگر می خواهی چه کار کنی ؟»جواد بدون مکث می گوید : «می خواهم به عراق بروم.»این آخرین خاطره ماه رمضان جواد است . به مادر می گوید این ماه رمضان افطار هر جا باشم به خانه می آیم، گویا می خواهد دل مادر را برای رفتن به عراق به دست بیاورد.
مثل برف آب شدم
مادر که تا به حال خودش را به نشنیدن گفت وگوی خواهر وبرادر زده است، اما دلش می لرزد و وقتی این خاطره را تعریف می کند می گوید:«آن لحظه که این حرف را شنیدم مثل برف آب شدم .»برادر وخواهران که بی قراری مادر را می بینند به او می گویند: « اگر شما به جواد اجازه ندهید، نمی رود.»مادردیگرطاقت نمی آورد، با جواد تلفنی صحبت می کندو به او می گویند که دلش راضی نمی شود، حرفی که هیچ وقت نتوانسته است چشم در چشم جواد به او بگوید.هنوز 10 دقیقه نمی گذرد که جواد خودش را به مادر میرساند . مادر روی مبل نشسته ، غمگین ومضطرب، جواد پایین پای مادر روی زمین دوزانو می نشیند، چشم های درشت جواد پرازاشک است. پاهای مادر را در آغوش می گیرد و می گوید :«من تا به حال آن چه را گفته اید انجام داده ام ، اگربخواهد اتفاقی بیفتد در همین شهر هم می افتد، اجازه دهید بروم ، من را به حال خودم بگذارید.» مادر طاقت دیدن اشک های جواد را ندارد، خودش می گوید :«اصلا نتوانستم به او جواب منفی بدهم.» می داند که جواد امانت است، اوشرمنده است که نمی تواند شکر خدا را از بابت این فرزندان شایسته به جا بیاورد ، آرزو می کند که همه فرزند صالح وشایسته داشته باشند وشکر گزار این نعمت باشند .
حسابداری خوانده بود
«جواد آقای ما حسابداری خوانده بود، مدتی هم بود که رشته فقه وحقوق می خواند که من اطلاع نداشتم ، اخلاقش این بود که تا کاری به نتیجه نمیرسید نمیگفت، آشپز هیئت بود اما آخرین ماه رمضان به من گفت برای افطار به منزل می آید و حسینیه نمی ماند. بالاخره پدر ومادر را راضی می کند.
آخرین عکس با برادرزاده
او زیاد شوخی می کرد ومی خندید ، آخرین عکس را با برادرزاده کوچکش گرفت، انگشترها وموتورش را برای امیرسام کوچولو که شباهت زیادی به خودش داشت به یادگار گذاشت ، همان موتوری که کنار پارکینگ غباربررویش نشسته ،آخر کسی بعد از جواد بر آن ننشسته است. چه روزها وشب ها که جواد با این مرکب در کوچه پس کوچه های شهر گشته وگره از کار کسی باز کرده که اسرار اوست و با خودش به زیر خاک رفته و ما خبرنداریم .
صبح روزی که جواد برای رفتن آماده می شود کوله اش را بر می دارد، به مادر سفارش می کند که من حسابی با کسی ندارم وفقط می ماند حساب من با خدا.
برویم کت وشلوار بخریم
اشک های مادر وقتی این خاطرات را تعریف می کند تمامی ندارد. می گوید جوادم داماد نشد. وقتی اصرار من وبه خصوص پدرش زیاد شد، به ما گفت برویم کت وشلوار بخریم تا پدر آرام شود، می گفت :«قول می دهم تاعید فطر داماد شوم .»مادر می گوید :«من یک روز مانده به ماه رمضان خانمی را برایش پیش نظر کردم . وقتی به جواد گفتم من را منصرف کرد .
15 روز بعد...
«مادربی دلیل مردم را منتظر نگذار وامید نده . هر زمان وقتش بود به شما می گویم.» و 15 روز بعد شهید شد. اما برای پدر جواب دیگری داشت . وقتی پدراصرار به ازدواج جواد داشت ، او می گفت :«الان زمان ازدواج من نیست.استخاره خوب نمی آید.»
برایش سمند خریدم
پدر می گوید :«برایش سمند تمیزی خریدم . یک طبقه از منزل را به نامش زدم تا بهانه ای نداشته باشد. اما بعد فهمیدم سند را به نام خواهرش زده است.»
خادم امام رضا(ع)بود
«جواد برای من پروانه ای بود که از دست دادم.او فرزند سومم بود، جواد علاوه بر فعالیت در بسیج هفته ای یک روز در حرم امام رضا(ع) خدمت می کرد؛ تا این که جنگ داعش شروع شد. او علاقه زیادی داشت به سوریه برود اما با شناسنامه وپاسپورت ایرانی به همین دلیل مدت ها منتظر فرصت بود تا این که به همراه جمعی از دوستانش از جمله شهید عارفی وشهید جاودانی به صورت نیروهای خودجوش به عراق رفتند وبعد از فرزند من این بزرگواران هم به شهادت رسیدند.جواد من فوق العاده بود، دلاور بود ، فنون رزمی را به خوبی می شناخت . مربی تخریب بود، از نوجوانی ویژگی های منحصر به فردی داشت . حالا که فکر می کنم می بینم خداوند او را برای جانفشانی در راه دینش به من هدیه داد و لقب شهید زیبنده اوست .بسیار مخلص بود . از کارهایی که انجام می داد تعریف نمیکرد. ارتباطش با خانواده های جانبازان بسیار صمیمی بود. آن ها هم او را مثل برادر دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند. گوش به فرمان رهبری بود و از زمان تحصیل لباس بسیجی به تن کرد تا زمان شهادت .
پدر دلتنگ جواد
پدر دلتنگ جواد است، به فرزندش مهدی آقا اشاره می کند، مهدی پسر بزرگ تر من است این دو برادر سه سال اختلاف سنی دارند ، من ازهمه شان راضی ام. جوادم هیچ کاری نمی کرد که ما را ناراحت کند. شب ها تا دیر وقت در بسیج بود و چون با موتور رفت وآمدمی کرد، می ترسیدم برایش اتفاقی بیفتد همین که صدای موتور و چرخش کلید دررا می شنیدم خیالم راحت می شد. جواد را خیلی دوست داشتم با این که درآمد زیادی نداشت اما دستگیر یتیمان بود، بغض پدرمی شکند، اشک هایش را پاک میکند ؛ من فرزندم را خوب نشناختم . به اوافتخار می کنم و خدا را شکر به راهی که دوست داشت رفت .
300 متر ازمن فاصله بگیرید
دوستانش تعریف می کنند که یکی از نیروهای عراقی به شهادت رسیده بود و قرار بود جواد پیکرش را به عقب منتقل کند.لباس وپوتین سپاه را درآورد ، لباس خاکی خودش را به تن کرد و به همه ما گفت : «300 متر ازمن فاصله بگیرید.»در نزدیک رد پای شهید عراقی غسل شهادت کردو شروع کرد به پیشروی در میدان مین . به هیچ کس اجازه نمی داد جلو برود تا این که به پیکر رسید و با بی سیم اطلاع داد که می خواهد پیکر را به عقب منتقل کند. داعشی ها تله انفجاری تعبیه کرده بودند به محض جا به جایی پیکر منفجر و بدن جوادم تکه تکه می شود.
او به فنون قدیم وجدید نظامی آشنا بود ، به کاری که میکرد ایمان داشت .هوش و حیا با فهم وموقعیت شناسی از ویژگی های شخصیتی جواد بود. ایمانش بسیار قوی بود و هیچ گاه خود را در معرض گناه قرار نمی داد .
پس از 40 روز زیارت
جواد با دوستانش قرار می گذارند تا 40 روز نماز صبح به حرم امام رضا (ع) بروند . در طول مدت هرکدام به مشکلی بر می خورند که نمی توانند ادامه دهند اما جواد زیارتش را پیگیری می کند . وقتی دوستان از او میپرسند چه کردی ؟ پاسخ می دهد که :« من آن چیزی که از خدا خواستم نصیبم شد.»«بچه خوبی بود وقتی از شهادتش مطلع شدم ، خدا را شکر کردم که هدایت وحمایتش کرد و در20 کیلومتری کربلای سالار شهیدان خونش به زمین ریخته شد .
رساندن خبر شهادت به مادر
مادرمی گوید مهدی ازشهادت جواد خبردارشده بود. چند روزی عروسم و پسرم خیلی دلگیر به نظر می رسیدند. من اضطرابم زیاد شده بود. هر روزبا جواد تلفنی صحبت می کردم دفعه آخر به من می گفت که گریه نکنم و بی قرار نباشم . حدود شش روزی از رفتنش می گذشت. از خود بی خود بودم به هیچ چیز جز جواد فکر نمی کردم. جواد قبل از رفتنش اتاق های طبقه خودش را رنگ کرده بود و قرار بود بقیه اش را بعد از برگشتن کامل کند. آن روز رفت وآمد به خانه ما زیاد شده بود اما من به روی خودم نمی آوردم. از منزل خارج شدم وبه حسینیه رفتم. داخل حسینیه دایم می شنیدم که خانم ها مرا صدا وبه هم اشاره می کنند. بیرون آمدم تا هوای تازه بخورم . به خانه که رسیدم دیدم جمعیت در منزل ما زیارت عاشورا می خوانند.تا آن موقع فکرشهادت جواد را نمی کردم. جواد را خواب می بینم . خیلی چیزها میگویم او من را دلداری می دهد. عکس جواد روزی نیست که اشکم را در نیاورد. دوست دارم به خودم بچسبانم با خودم میگویم خدا خواسته وشهادت قسمتش بوده است.برای دلداری خودم می گویم امکان داشت با موتور که رفت وآمد میکرد، خطری برایش پیش می آمد .هر وقت اززندگی شاکی می شدم سنگ صبور من بود؛ الان هم . بغض جواد درگلویم گیر کرده است و میخواهم با جرعه ای آب فرو ببرم، نمی شود ، تمام وجودم می سوزد روزی را به یاد می آورم که جلوی پاهایم زانو زد و چشم های درشتش پر اشک شد.
رازهای مگوی برادر
مهدی برادر بزرگ تر شهید می گوید:«جواد رازهای سر به مهر زیادی داشت. ثبات قدم او مثال زدنی است . من با اوفعالیتم را دربسیج شروع کردم اما من به دلیل سربازی وتحصیل ادامه ندادم اما جواد همچنان دربسیج فعالیت می کرد. اگر بزرگ ترین اتفاق ها می افتاد به ما چیزی نمی گفت. هر مشکلی که داشت به ما نمی گفت ومن که برادر او بودم تنها از بخشی از کارها وفعالیت های او اطلاع دارم. زمانی او به دنبال کار می گشت، اما هر کاری را قبول نمی کرد. می خواست کاری داشته باشد که رضایت خدا و رضایت مردم را درپی داشته باشد و برای آن مجبور نباشد حقی را از کسی پایمال کند. سختی کار برایش مطرح نبود وبه همین دلیل به دنبال شغل مرزبانی رفت . به شدت معتقد به لقمه حلال بود، کارهای سخت را قبول می کرد.چندین وچند بارهم با مسئولان حرفش شده بود و آن ها الان می گویند که جواد هیچ وقت ازآرمان هایش دست نکشید.برای پیدا کردن شغل به نهادهای مختلف مراجعه می کرد و وقتی که گاهی زد وبندها را می دید دلش به درد می آمد تا این که در مجموعه قرارگاه خاتم استخدام شد و شغل پشت میز نشینی را هم قبول نکرد. روز آخرهم استعفا کرد تا بتواند به عراق برود.
شهید جواد کوهساری از شهدای مشهدی مدافع حرم متولد 10 بهمن 64 است که در مبارزه با نیروهای تروریستی داعش در تاریخ 26 تیرماه 94 در حالی که کمتر از 30 سال سن داشت در فلوجه عراق به مقام والای شهادت رسید.