سه بچه گربه بودن یکی سفید، یکی سیاه و یکی قهوهای بود. یه روز خیلی گرسنه بودن برای همین دنبال غذا راه افتادن تا به طویلهای رسیدن.
زن روستایی داشت شیر میدوشید. اونا با دیدن شیر تازه دهنشون آب افتاد.
جلوتر رفتن. زن روستایی تا اونا رو دید، گفت: «پیشته!» سه بچه گربه فرار کردن و موقع فرار توی چاله پر از گِل افتادن. حالا هر سه قهوه ای شده بودن.
بچه گربه های قهوهای رفتن تا به نونوایی رسیدن. بوی خوش نون تازه اونا رو گرسنهتر کرد. شاگرد نونوا تا اونا رو دید، گفت:«پیشته! »سه بچه گربه فرار کردن و موقع فرار پاشون به کیسه آرد خورد.
آردها روشون چپه شد و هرسه آردی و سفید شدن.
سه بچه گربه سفید رفتن تا به کبابی رسیدن.
بوی کبابهای خوشمزه اونا رو خیلی گرسنه کرده بود.
شاگرد کبابی تا اونا رو دید گفت: «پیشته! »بچه گربه ها فرار کردن اما موقع فرار به کیسه زغال خوردن.
زغالها روشون چپه شد و هر سه زغالی و سیاه شدن.
سه بچه گربه سیاه رفتن و رفتن تا به چند تا بچه رسیدن که داشتن خاله بازی میکردن و جلوشون پر از خوراکیهای خوشمزه بود.
یکی از بچه گربهها گفت: ما الان هر سه سیاهیم اگه کنار هم بایستیم مثل یه گربه بزرگ میشیم و میتونیم بچهها رو بترسونیم و یک کم خوراکی بخوریم.
سه تا گربه کنار هم رفتن و شروع به میو میو کردن. بچهها خندهشون گرفت و از خوراکیهاشون به گربهها دادن. گربهها با میو میو تشکر کردن و غذا خوردن.
وقتی سیر شدن به طرف خونه حرکت کردن و توی آب رودخونه خودشون رو شستن و بعد دوباره شدن سه بچه گربه سیاه و سفید و قهوهای.
نویسنده :فرخنده رضا پور