ابن حسام خوسفی
شب وداع و غم هجر و درد تنهایی
دل شکسته و محزون کجا شکیبایی
سواد دیده من روشنی ز روی تو یافت
مرو مرو که ز چشمم برفت بینایی
چنان که عمر گرامی به کس نمی ماند
تو نیز عمر عزیزی از آن نمی پایی
حدیث قد تو نسبت به سرو ناید راست
و گر به سرو کنم نسبتش تو بالایی
دوای درد دل دردمند من لب توست
مفَّرَح است علاج مزاج سودایی
گره ز کار پریشان بسته بگشاید
اگر گره ز سر زلف بسته بگشایی
به بوی زلف تو دل در پی صبا می رفت
به خنده گفت چه بر هرزه باد پیمایی
نگار کرده ام از خون خیال خانه چشم
مگر به خانه رنگین دمی فرود آیی
بیان حسن تو ابن حسام با گل گفت
که بلبلان به چمن واله اند و شیدایی
***
ملا محمد محسن فیض کاشانی
یار ما گر میل صحرا می کند صحرا خوش است
میل دریا گر کند در چشم ما دریا خوش است
گر نماید روی او خود رفتن دل ها نکوست
ور بپوشد رخ ز حسرت شور در سرها خوش است
در وصالش چون نوازد مستی ما خوش بود
در فراقش گر گدازد ناله های ما خوش است
هر چه خواهد خاطرش ما آن شویم و آن کنیم
هر کجا ما را دهد جا، جای ما آنجا خوش است
زاهدان را زهد و تقوا عاقلان را ننگ و نام
عاشقان را غمزه های یار بی پروا خوش است
عاشقان را باغ و بستان عارض جانان بود
داغ سوداشان به جای لاله حمرا خوش است
ای که خواهی شور دریا آب چشم ما ببین
در و لعل از خون دل در قعر این دریا خوش است
ای که هستی میفروشی در جهان جای تو خوش
بی سر و پایان کوی نیستی را جا خوش است
هر که را چون فیض وحشت باشد از ابنای دهر
گوش بسته لب خموش و چشم نابینا خوش است