جبران خلیل جبران
شعر اول:
اگر کسی را دوست داری
بگذار برود
چرا که اگر خود بازگردد
همیشه از آنِ تو بوده است
اگر هم بازنگردد
هرگز از آنِ تو نبوده است
شعر دوم :
اگر هر بار که به تو فکر میکنم
گلی شکفته میشد
تمام بیابانها از گل آکنده میشدند
میتوانم نفس کشیدن را از یاد ببرم
اما اندیشیدن به تو را هرگز
عشقهای بزرگ را نه میتوان دید
و نه میتوان لمس کرد
که تنها با قلب حس میشوند
عشق چیزی برای بخشیدن ندارد الا خودش
عشق چیزی نمیپذیرد الا از خودش
عشق نه فرمانده است و نه فرمانبر
عشق برای عشق کافی است
هر آنجا که عشق رفت برو
***
جوزف حرب
به بیروت
درودی برخاسته از دلم
و بوسهای به دریا و خانهها...
برای صخرهای
که به چهره دریانوردی پیر می ماند
شهری مست از نفس مردمان
شرابی از نان و از یاسمین
چگونه کامش، به آتش و دود اندوده شد
به بیروت
شکوهی از خاکستر
به بیروت
از خون کودکی
که به روی دستانش حمل میشود
شهر من
چراغش را خاموش کرده
درش را بسته
و در تنهایی و شب به انزوا فرو رفته
به بیروت
درودی برخاسته از دلم
و بوسهای به دریا و خانهها...
به صخرهای
که به چهره دریانوردی پیر می ماند
تو از آن منی
مرا در آغوش بگیر
تو پرچم منی
سنگ فردا و موج سفری
زخمهای ملتم گل میدهند
اشکهای مادران گل میدهند
تو بیروت منی، تو از آن منی
مرا در آغوش گیر