زهرا محدثی خراسانی
1
خون پاک و روشنی که در رگ تو می دود
مثل دانه های قرمز انار
بی قرار
ای وطن!
عشق را
حماسه را
چکامه ای
سرزمین شاهنامه ای
عهد بسته ای که بگذری
از شب شکست و غم
از ستم
عهد تو
تا همیشه مستدام!
روزگار
بر تو و مردم بزرگ تو
به کام!
2
خالق عزیز من!
ای خدای خوب و مهربان سلام!
صبح آفتابی جهان به خیر!
از عنایت دوباره تو بر زمین
شب گذشت
روز دیگری فرا رسیده باز
ای بزرگ بی نیاز!
شب گذشت
باز هم گذشت
از پس هزار وعده و دروغ بندگان تو
با گناه بی شمار
در برابر فروغ دیدگان تو
حال و روز مردم زمین
با دروغ
با غرور و خشم و کین
قرن ها گذشته این چنین!
راستی،
در مقابل گناه بی شمار ما
تو چه کرده ای؟
مهربان و با گذشت بوده ای
خالق زمین و آسمان و دشت بوده ای
من چه کرده ام؟
شرمسار لطف بی قیاس تو
باز هم
بنده ای ز بندگان ناسپاس تو!
3
سینه گنجه ای برای راز توست
مهربانی خدا نیاز توست
لحظه های بی غبار خلقتت
تا همیشه جلوه ای ز راز توست
خوش ترین پدیده ای که دیده ام
چشم باز و گاه نیمه باز توست
روی دست عاشقم گریستن
جلوه زلالی از نیاز توست
آن چه چنگ می زند به جان من
ناله غریب و جان گداز توست
چشم های عاشق و غریب من
در تصرف نگاه ناز توست
آمدی به این جهان و بعدازاین
زندگی مسیر سوز و ساز توست
4
ای خواهش دل های مشتاق!
در جست و جویت
در لحظه اعجازهای گفت وگویت
دنیای پر رازی نهفته است
در صبح دیدار نخستین
من در تو دیدم
آن آنِ بشکوه و جوان را
وارستگی های دلت از این جهان را
ای سوز من تو!
ای ساز من تو!
ای برکت آواز من تو!
با یاد تو هستی پر از راز
با تو جهان زیباتر است از صبح آغاز
آمدی چو روزهای روشن بهار
آمدی زلال و پاک و بی غبار
آمدی به این جهان
آمدی و من
عاشقانه مادرت شدم
مادری که گاه
با تو خنده می کند
گاه با تو گریه می کند
مادری که با تمام خستگی
برای تو
خاک را پرنده می کند
مادری که شاعر است
مادری که بین آسمان شعر لای لای
چون پرنده ای مسافر است
مادری که روز و شب
در اتاق گریه های کودکانه ات
بی قرار و عابر است
تو برای من
یادگار روزهای روشن جوانی ام
تو برای من عصای روزهای آخری
می نشینی و کنار من
از هر آن چه در جهان برای من سری
این
معنی زلال ِ بودن است
زندگی برای من
از تو تا ابد سرودن است