از عطر زندگی سردار «سید محمد حسن حسینی» معروف به «سیدحکیم» از فرماندهان لشکر فاطمیون در چهلمین روز شهادت
تعداد بازدید : 130
اورانوس گفت دایی حسن که زنده است...
نویسنده : مهدی عسکری info@khorasannews.com
سردار با صلابت تدمر، شیرمرد بلخاب (ولایت سرپل)، پیش از آن که دغدغه مرزها و ایالت ها را داشته باشد، ندای عاشقانه دفاع از مرزهای اعتقادی اسلام را سال ها قبل سر داده بود. او سال ها پیش از آن که در ارتفاعات «تدمر» پنجه در پنجه تکفیری های سعودی و صهیونیستی شود، آواز دفاع از وطن سر داده و در مقابل دشمنان ملی افغانستان ایستادگی کرده بود.
وی که از اعضای سپاه محمد(ص) بود، سال ها قبل از تشکیل رسمی فاطمیون توسط جمعی از مجاهدان افغانستانی در جبهه جنگ های نابرابر مقابل فتنه گران داخلی ایستاده بود. اما چهار سال قبل پس از آن که تلاش های تکفیری ها برای ضربه زدن به مقدسات اسلام اوج گرفت، درخواست اعزام به سوریه را مطرح کرد.
از زبان یک رفیق
حجت الاسلام «سید آقاحسن حسینی» از فضلای حوزه علمیه قم و دانش پژوه دکترای «فقه تربیتی»، عموزاده و رفیق صمیمی این سردار دلاور جنگ های نامنظم و چریکی است. وصف سردار از زبان پسر عمویش خالی از لطف نیست. او با احترامی مثال زدنی درباره سردار سید حکیم به روزهای آغازین زندگی سردار باز می گردد و می گوید: اواخر تابستان سال 62 بود که سید در ولایت سرپل، در بلخاب و در قریه «تل عاشقان» در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. پدر بزرگ پدری اش مرحوم حجت الاسلام و المسلمین «سید محمدحسن کپروک بلخابی» یکی از استادان برجسته حوزه علمیه بود. او ادامه می دهد: تنها 18 ماه از زندگی سید گذشته بود که در آغازین روزهای هجوم خانمان سوز شوروی سابق به افغانستان، به همراه خانواده به ایران و شهر مشهد مهاجرت کرد و دوران ابتدایی را در یکی از محلات قدیمی مشهد کال زرکش به پایان رساند و پس از آن به مدت دو سال دروس حوزوی را در حوزه علمیه مهدیه در شهرستان تربت جام فرا گرفت. پسرعمو از سال های گذشته پسرعمویش می گوید: 21 سال قبل بود که وارد سپاه محمدرسول ا... (ص) شد و به نحو خیره کننده ای توان بالای خود را در زمینه مدیریت و راهبری نشان داد و در سه عملیات پیاپی برای مبارزه با القاعده و طالبان به ولایتهای تخار، بامیان، سرپل و بلخ اعزام شد. او دوباره به زمان مبارزه سردار با تکفیری ها باز می گردد و می گوید: چهار سال قبل درست زمانی که تکفیری ها خنجر خیانت به اسلام را برداشتند و وارد بلاد اسلامی در سوریه شدند، او به همراه چند تن از دوستانش طرح مبارزه با تکفیری ها را ارائه داد و جزو اولین افرادی بود که با همکاری حزب ا... لبنان و مقاومت در دفاع از حرم وارد میدان عمل شد. پسر عمویم مدتی بعد به همراه تعداد دیگری از همرزمانش گردان فاطمیون را تاسیس کرد و به تدریج با طی کردن پله های شجاعت، این تیپ به لشکر فاطمیون تبدیل شد و او بعد از مدتی به عنوان فرمانده تیپ اباالفضل العباس(ع) و مسئول اطلاعات عملیات و شناسایی لشکر معرفی شد و تا پیش از شهادت فرماندهی محور عملیاتی تدمر را برعهده داشت.
اهل شناخت بود
سید حکیم در شناخت دوست از دشمن خیلی زیرک بود و همه را خوب می شناخت. درباره دشمنان اصلی مانند آمریکا و اسرائیل حساسیت زیادی داشت. درباره فاطمیون میگفت: هدف نهایی جنگ با اسرائیل است و فاطمیون آمدهاند کمر آمریکا و اسرائیل را بشکنند.
یکی از همرزمان سردار که مایل به معرفی خود نیست درباره ویژگی های خاص سیدحکیم می گوید: او مسائل اجتماعی و سیاسی جمهوری اسلامی و جهان اسلام را به خوبی و با نگاه خاص تحلیل میکرد و مانند یک سیاستمدار تحصیل کرده و حرفهای به تحلیل مسائل و هدایت نیروها و افراد میپرداخت. گاهی دیده میشد که با رفقایش درباره دسیسههای دشمنان و اختلاف افکنی آنان در بین نیروهای خودی با عناوین قوم، نژاد، منطقه و ... هشدار میداد.
او ادامه می دهد: بیان شیوا و رسایی داشت و وقتی صحبت می کرد چنان شیرین و منظم و با آرامش صحبت می کرد که هر شنونده ای بی درنگ جذب حرف هایش می شد.
او در حالی که لبخندی بر لبانش نشسته ادامه می دهد: شهید سید حکیم ارادت کامل به امام راحل و مقام معظم رهبری داشت. وی مقلد امام خمینی(ره) بود و دستور مقام معظم رهبری را «حکم شرعی» میدانست.
این همرزم شهید ادامه می دهد: قدرت برنامهریزی «سید» فوق تصور بود و استحکام بخشی، راهبری و انسجام بخشی نیروها را به خوبی انجام می داد و همه این موارد را با رعایت تمام سلسله مراتب انجام می داد و البته به جای تحکم و مدیریت جبری، بیشتر از منش دوستانه در رهبری گروه های تحت امرش استفاده می کرد.
بی قرار دفاع از حرم
وی می افزاید: یکی از خصوصیات سردار شهید این بود که مسائل کاری و حرفهای اش را با مسائل خانوادگی یا رفاقتی مخلوط نمیکرد. معمولاً از کار و برنامههای کاری اش به خصوص در لشکر فاطمیون در خانه چیزی نمیگفت و تنها با اشارات کلی درباره وظایف کاری و تشکیلاتی اش حرف می زد. تا آن جا که من می دانم خانواده و بسیاری از اقوامش حتی نمی دانستند کار او دقیقاً چیست. او هیچ وقت اهل خود نمایی نبود و با لباس نظامی به خانه نمی رفت و در محل زندگی اش تردد نمی کرد.
«آن گونه که ما شنیده ایم، بسیار اهل جلسات مذهبی و دینی بود؟» او در پاسخ به این سوال ما می گوید: اهل قرائت قرآن، جلسات مذهبی و هیئتی بود. درباره نام اهل بیت (ع) بسیار حساس بود و در قبال حرمهای اهل بیت(ع) به خصوص حرم حضرت زینب(س) غیرتی مثال زدنی داشت. وقتی تکفیری ها وارد سوریه شده بودند برای دفاع از حرم بی بی آرام و قرار نداشت.
جنگ که تقسیم بندی ندارد
حرف های پسر عمو که تمام می شود، به سراغ مادر سیدحکیم می رویم. او که هنوز داغ اشک هایش گونه های غمبارش را تازه نگاه داشته، دعوت ما برای گفت وگو را با صمیمیت می پذیرد. گاهی میان گفت وگو بغض گلوگیرش می شود و گاه اشک های بی اراده اش دقایقی سکوت را میان ما حکم فرما می کند. می گوید: هنوز صدای پسرم را می شنوم، صدای خنده هایش، حرف های صمیمانه اش، غیرتی شدنش برای دفاع، مهربانی هایش با خودی و بیگانه و خیلی خوبی های دیگرش...
بیبی سلیمه حسینی می گوید: واقعاً در ابتدا با رفتنش موافق نبودم. البته نه از ته دل چون هنوز خبر نداشتم چه جنگ بزرگی در سوریه آغاز شده است. به خاطر دلتنگی های مادرانه بود که رضایت نمی دادم اما آن قدر اصرار کرد که راضی شدم. مدتی که رفت و برگشت، گفتم مادر جان دین ات را ادا کردی دیگر بس است. سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت اما معلوم بود از حرف هایم دلخور شده است. بعد هم طوری که من ناراحت نشوم گفت: مادر جان مگر تقسیم بندی است که میگویی بس است؛ جنگ که تقسیم بندی ندارد.
مادر ادامه می دهد: گفتم اگر خدای نکرده برایت اتفاقی بیفتد پدرت سکته میکند. گفت: پدرم را به خدا سپردهام اتفاقی برایش نمیافتد...
از همان سکوت های خاص دوباره میانمان حکم فرما شد؛ سکوتی توأم با بهت و افسوس. می گوید: گفتم نرو برایت اتفاقی میافتد، تو زن جوان داری. در پاسخ گفت که اگر نروم هر وقت باشد میمیرم پس چرا در جنگ شهید نشوم. او همیشه در تلویزیون مادران شهدا و استقامت و صبرشان را به من نشان میداد و میگفت که مگر این ها مادر نیستند. با این حرف هایش تلاش می کرد من را برای پذیرش این که یک روز به شهادت خواهد رسید آماده کند.
اول ماه رمضان بر می گردم...
مادر که انگار بغضی او را نا آرام کرده است می گوید: وقتی خبر شهادتش را از طریق همسرش متوجه شدم نمیتوانستم باور کنم، آخرین باری که به مرخصی آمده بود همه فامیل و اقوام را دور هم جمع کرد. با همه خوش و بش می کرد. انگار می دانست قرار است اتفاقی بیفتد. اما همه اقوام نگرانش بودند و می گفتند که سیدحسن به سوریه برنگرد تو وظیفه ات را انجام دادی. سه سال رفتی و جهاد کردی. اما او می گفت این دفعه بروم به همسرم قول میدهم زود برگردم، قول میدهم هفته اول ماه رمضان مشهد در کنار شما باشم. همین هم شد؛ هفته اول رمضان پیکر بیسر، بیدست و بیپایش را آوردند.
گریه های مادر خیلی غریبانه و جانسوز است. من هم روی پرسیدن سوالات بیشتر از او را ندارم. سکوت این بار طولانی تر است. مادر آرام اشک می ریزد و منتظر است جمعه چهلم جگرگوشه اش از راه برسد و دوباره خاطره فرزند را در آغوش بگیرد و اشک بریزد؛ اشک هایی از دلتنگی، اشک هایی از غمی که سنگینی می کند بر دوش اش...
اورانوس و دایی محمدحسن
«اورانوس» خیلی برای دایی بی تابی می کند. با وجود این که هفت سال بیشتر ندارد اما حرف هایی که می زند انگار از زبان زنی کامل و عاقل است. او در شب وداع با پیکر دایی اش، اشک نریخت، ماتم نگرفت و انگار خوشحال بود. می گویند در روز تشییع جنازه در بهشت رضا (ع) هم می خندید. وقتی می خواستند پیکر دایی را داخل قبر بگذارند اصرار می کرد برود و چهره دایی را ببیند اما به او گفتند داییات، صورتش زخمی است، دست و پا ندارد، چشم ندارد، نمیشود او را ببینی. اورانوس اما گفته بود من دیدم، صورت دایی حسن سالم بود.
خیلی جالب است، مراسم تلقین و تدفین که تمام شده بود، زمانی که می خواستند روی جنازه خاک بریزند؛ اورانوس شروع به داد و فریاد و گریه کرده و گفته بود روی دایی حسن، خاک نریزید. دایی حسن زنده است...
غروب همان روز، اورانوس با برادرش خلوت کرده بود و می گفت که دایی حسن ایستاده بود، صورتش هم سالم بود، به من گفت به مادر، پدر و همسرم بگو گریه نکنند؛ وقتی «آقا» بیاید، من هم می آیم. تازه دیشب هم دیدم، گوشه مسجد ایستاده بود و «لبیک یا زینب» میگفت. باز دیدم به مردم شربت میداد. دایی محمدحسن زنده است...