نیره حسینی- دست خودش نیست دیگه، عاشق شده! دل که از دست بره، عقل و هوش آدم سر جاش نیست، آن هایی که سن شان بیشتر است، می گویند: الکی که کسی این قدر بیقرار نمی شه باباجان! اینا یک چیزایی دیدند، یک چیزایی رو فهم کردند، بله... و اِلا مگه دل ما دل نبوده، دل بقیه دل نبوده باباجان؟ چرا.. دل همه دله ولی دل اونا بیقراره، مثل این نخود و لوبیایی که سر بار گذاشته باشی و قُل قُل می کنه، دل اینا همون جور قُل قُل می کنه... اینا باید برسند که آروم بگیرند....
بیا! نگاه کن، شاخ شمشاد از راه رسید... کجایی تو پسر؟ من که دیگه ماچِت هم نمی کنم... اصلا تو هر سال میری که به همین بهانه ماچ های ما رو بگیری که امسال من یکی محرومت می کنم... تحریمت می کنم... دیگه از این خبرها نیست
یکی یکی همکاران جواد از پشت پیشخوان ها می آیند بیرون و با مسافر از راه رسیده سلام و احوال پرسی می کنند. جواد برای دومین سال از پیاده روی بزرگ اربعین برگشته است، همکارانش می گویند: سرش را بگیری پایش در کربلاست پایش را بگیری سرش در کربلاست. محمود بلند می خندد و در جواب آن همکارش که جواد را تحریم کرده بود، می گوید: اصلا مِدنی چیه؟ ای یَک چُغُکیه به جان خودم، همچی که دلش هوا مُکُنه پر مِکِشه مِره... و رو به جواد ادامه می دهد: یَرِه تو خوبه زن و بچه دری... بگیر بشین سر جات به زندگیت برس
جواد بین حلقه دوستانش در حال روبوسی است و فرصت جواب دادن ندارد و فقط همراه بقیه می خندد...
زیارت قبول جوادجان! ان شاءا... پَرِت بدیم بری سوریه دیگه کربلا برات بسه
مجتبی است که او را در بغل می گیرد و این بار جواد با صدای بلند می گوید: انشاءا... انشاء ا... خدا قسمت کنه
صدای عباس از پشت جواد شنیده می شود: ساکت باش! بچه پررو! هنوز از حرم ارباب نیومده هوای خواهر ارباب رو کرده ...
صحبت ها گل انداخته است... ولی امشب باید زودتر برگردد خانه، مهمان دارند. بعد از چند ساعتی با عجله مرخصی ساعتی را رد می کند، تابلوی بزرگی را که در کاغذروزنامه پیچیده شده، برمی دارد و از اداره می زند بیرون. با راننده پراید دست می دهد و در عقب را باز می کند و تابلو را روی صندلی می گذارد و خودش می نشیند جلو...
داداش! این رادیوتو روشن کن ببینیم اخبار چی میگه؟
اخبار؟ چی میگه؟ کشت و کشتار آقاجان، این ور، اون ور، عراق، سوریه، این ور دنیا اون ور دنیا... خدا رحم کرده به ما... توی امنیتیم
این هم از برکت آقا امام رضاست
شک نداریم... خدا نسل این کافرها رو از روی زمین برداره
خدا قسمت کنه برای حفظ دین و حرم شون کاری بکنیم
در خودرو را می بندد، تابلو را از پله های خانه بالا می برد:
مریم خانوم جان، خانوم خونه! کجایی؟ بَده مرد بیاد خونه زنش نیاد استقبالش
علی و فاطمه می دوند جلوی بابایشان و با خوشحالی می خواهند ببینند چیزی که در دست جواد است و از پله ها می آید بالا چیست؟ تابلو را می گذارد کنار و علی را بغل می کند و می بوسد و دستی به سر فاطمه می کشد و همان طور که در آغوشش می کشد، سرش را می بوسد. مریم از آشپزخانه می آید بیرون و با خنده می گوید: به به! سلام! راستش را بگو چون مامان خودت امشب مهمان ما هستند زود آمدی یا چون مامان من مهمان ما هستند؟
دستش را دراز می کند و دست خانمش را فشار می دهد و می گوید: «چون همسفر بهشتم منتظرم بود، زود برگشتم... حالا همسفر من کمک می کند تا مهمان ها نیامده اند، این تابلو را بزنیم روی دیوار و در همان حال کاغذروزنامه های دور تابلو را پاره می کند...
مریم تا چشمش به عکس روی تابلو می افتد با خوشحالی می گوید: جواد آقا! آخرش راضی شدند عکس پسرشان را بدهند؟! چه خوب!
دستش را روی عکس دوست شهیدش «محمد اسدی» می کشد و می گوید: بله... اجازه دادند تا چشم من هر روز به عکس آقامحمد روشن بشه.. ان شاءا... خدا قسمت کنه
سرش را بلند می کند و به مریم نگاهی می کند و همان طور خیره می ماند.
مریم، نگاهش را از چشم های همسرش می دزد و سر تابلو را نگه می دارد.
***
مریم خانوم جان! بیا با این گوشی داداش جونت از من و مادرهای عزیزم یک عکس بگیر... یک عکسی بگیر که هر کی چشم دیدن مادرزنشو نداره، چشماش در بیاد! می رود بین مادر خودش و مادر مریم می نشیند و دستش را دور گردن آن ها می اندازد... مریم گوشی را دستش می گیرد، دوباره نگاهش را می دوزد به عمق چشم های سید جواد!
درست زیر عکس دوستت! چه یادگاری بشه!
رو می کند به مادر زنش: رحمت به شیری که به مریم دادی... یعنی خودش می داند باید یک عکسی بگیرد که فردا روزی رویش بشود بزند روی دیوار کنار عکس بعضی ها...
***
درست شد؟! جان من جواد آقا راست بگین!
به جون مریم، به جون جفت مون... گفتم این حرم رفتن ها و التماس های ما پیش آقا بی جواب نمی مونه... کارم درست شد.. فکر کن مریم، عمه جانم طلبیده... به خدا این شب ها توی مسجد روضه حضرت زهرا(س) رو که می خوندن خجالت می کشیدم از بی بی، می گفتم: مادر سادات! به خانوم زینب بگو منو بطلبه... می خوام عباسش بشم... مریم! باورم نمی شه یعنی به همین زودی ها میرم تا از حرم خانوم زینب حفاظت کنم... نمی دونم دعا و التماس من بود یا دعای دل پاک تو
دست هایش را بلند می کند، سرش را به طرف بالا می گیرد: خدایا! شکرت... خدایا! شکرت که این مریم پاک رو آوردی توی زندگی ام
مریم می خندد و بغض می کند... جواد به مریم نگاه می کند ، مریم نمی خواهد گریه کند، می خواهد فقط آرام باشد... چیزی ته دلش می گوید جواد، مرد زندگی ام هست ولی مال من نیست... چشم هایش را می بندد.
***
بلندتر صحبت کن، صدات نمیاد... چی؟ این چه حرفیه جواد آقا! معلومه که راضی ام... از ته دلم راضی ام... خدا پشت و پناهت باشه... تو سربلند باشی منم سربلندم... کی میای؟ جانم؟ الو؟ الو؟ علی! بیا گوشی را بگیر با بابات حرف بزن... می نشیند، ته صورت علی عین بابایش شده، همان معصومیت را دارد... سرش را بلند می کند، ساعت رانگاه می کند، کاش فاطمه همین الان برسد و با بابایش حرف بزند... صدای علی او را به خود می آورد، گوشی را می گیرد: الو، جواد آقا! کی میای ان شاءا...؟ اونجا حال و هوا چطوره؟ چی؟ جدی؟ حلب خیلی شلوغه؟ یعنی چی که شاید نتونی زنگ بزنی؟ تو رو خدا مواظب خودت باش... بغضی را می خورد نمی گذارد صدایش بلرزد: صد البته که من هم راضی ام به رضای خدا، جوادجان! ان شاءا... به آرزویت برسی... من راضی ام به این آرزوی تو... چی؟ همسفر جهاد تو؟ من؟ قربونت برم... کاش همین جوری باشه که میگی الهی توی بهشت با هم باشیم... چی؟ پهلوهات؟ مثل حضرت زهرا؟ ان شاءا... خود خانوم دست تو بگیره با خودش ببره هر چی باشه تو عباس حرم زینبشی... چی؟ نمی شنوم.. دیگه صدات نمیاد.. الو؟؟ الو؟؟ اگه صدامو می شنوی... من راضی ام... برو... برو... راضی ام به خدا ... صدای بوق را که می شنود بغضش را بیشتر می خورد.
***
به نام نامی خانوم زینب کبری(س)، محمدی ها صلوات بفرستند. صدای صلوات بلند می شود. حاج احمد، دستش را می گذارد پشت جواد و می گوید: بیا! سید شاخ شمشاد... این منطقه هم آزاد شد... حالا وقت چیه؟
دستش را می گذارد روی انگشت های حاج احمد که حالا تا روی شانه اش بالا آمده و می گوید: حالا، وقتشه ماآزاد بشیم حاجی... عاشق اون لحظه ام که خبر آزادی منو تو بدی ... می دونی چطوری؟ سه تا یا زهرا
حاج احمد، دکمه بالایی لباس رزمش را باز می کند، سر اسلحه را پایین می آورد، سر را می کشد توی بغلش و وسط پیشانی اش را دقیقا همان جا که جای مهر مانده، می بوسد و می گوید: خب عزیزم! دلت هوای نام خانوم رو کرده بگو برات روضه بخونم دیگه چرا واسه ما ناز می کنی؟
صدای فرمانده می آید: برادرها! خداقوت! می دونم خسته اید ولی باید بدونید که این منطقه آلوده است و هنوز کار داره. متأسفانه تعداد زیادی تله های انفجاری توی منطقه است که باید خنثی بشن، همه شون. البته برای این کار نیازی نیست همه برادرها وارد کار بشن و چند نفر کافیه. هر کسی آمادگی داره در خدمتش باشیم.
این بار جواد دستش را می گذارد پشت حاج احمد و با فشار روی پشت او بلند می شود و می گوید: یا علی، حاجی! صدای روضه تو بشنویم ها!
حاج احمد دستش را توی انگشت های کشیده جواد قلاب می کند و بلند می شود و می گوید: آقا شما اصلا از ما سه تا یا زهرای بلند و اعلا طلب داری. قبول؟ با توام سید! نگاه کن تو رو خدا انگار نه انگار دارم باهاش حرف می زنم... خب وایستا کوله تو ببر با خودت...
نگاه حاج احمد به گرد و خاکی که از دویدن جواد بلند شده، خیره می ماند...
صدای صلوات ها یکی یکی بلند می شود، هر یک تله که خنثی می شود، صدای یا حسین و یا عباس و یا زهرای رزمنده ها بلند می شود
مریم، لباس سبزی را که پوشیده، برانداز و روسری سفید را روی سرش مرتب می کند، کمی سرش را این طرف و آن طرف می چرخاند. کمی چشم هایش را می بندد و باز می کند و باز نیمه باز نگه می دارد.. هر چه خیره می شود توی چشم های خودش و حالت آن ها را تغییر می دهد، نمی فهمد، جواد از کدام حالتش خوشش می آید که این قدر می گوید: مریم جان! یه وقت هایی چشمات یه جوری می شه که نگرانم می کنه پاگیرم بشه، نذاره برم... در افکارش غرق شده است که صورت جواد توی آینه اورا به خود می آورد:
بیا بریم، دلم خیلی برات تنگ شده... خیلی تنگ شده مریم... گل مریم من!
سرش را برمی گرداند، حالا با خیال راحت نگاهش را می اندازد ته چشم های شوهرش...
جوادجان! چرا این قدر چشم هایت قرمز شده؟ کجا داری میری؟ جواد آقا! صبر کن... بذار بیام
***
صدای انفجار بلند می شود، تله های انفجاری سری بودند...
مریم، همان طور به آینه خیره شده... صدای حاج احمد بلند شده است همه دم می گیرند و هر بار سه مرتبه «یا زهرا» می گویند. صدای جواد در گوش مریم می پیچد: دوست دارم یک نشانه در پهلویم باشد... مریم می خندد، سرش را می گذارد روی سینه جواد... حاج احمد باز هم بلند تر می گوید: یا زهرا... یا زهرا... یازهرا... جواد گوشی مادر زنش را برمی دارد و می گیرد جلوی چشم های مریم و می گوید: نگاه کن اسم خودم را روی گوشی مادرت چی گذاشتم: داماد شهیدم... صدای فرمانده در منطقه می پیچید: شهدا را برداریم... چند تله با هم منفجر شده... صدای حاج احمد می آید: داداش سیدم! پهلوهایت چرا شکافته شده! یا زهرا... یا زهرا... یا زهرا... مریم، جمعیت مردها را می بیند که از مسجد آمده اند، دور تا دور خانه نشسته اند، جواد زیر عکس «محمد اسدی» ایستاده است و خوش آمد می گوید و به مریم لبخند می زند، یکی از همکاران جواد سراغ همسرش را می گیرد، جواد، مریم را نشان می دهد و می گوید: آن جاست؛ شریک جهادم، همسفر بهشتم... مریم بوی گلاب را احساس می کند... مردها می خواهند حرف بزنند مریم سرش را برمی گرداند، جواد است می گوید: اگر این سعادت نصیب من شد هر کسی خواست مرا یاد کند سه مرتبه بگوید یا زهرا! چادرش را روی صورتش جمع می کند: روضه حضرت زهرا(س) را بخوانید و سه تا یا زهرا... جواد دارد می رود، از جلوی مریم که رد می شود، مریم دستش را روی بازویش می گیرد و می گوید: چرا چشم هایت قرمز است؟ جواد می رود... جمعیت در خانه نشسته اند و سینه می زنند...
هوا سرد است یا گرم؟ مریم نمی داند. زن ها می روند کنار، صورت جواد بیرون از کفن آرام است با لبخند... مریم سرش را می آورد کنار سر جواد و می گوید: خیالت راحت، گریه نکردم... سیاه هم نپوشیدم... راضی ام... و به زن ها می گوید: خودش گفته پارک خورشید... شاید خورشید ها باید روی تپه های پارک باشند تا همه جا را روشن کنند... جواد دستش را می گذارد روی سر مریم و می خندد راضی هستی گل مریم؟ محمد اسدی آمده دنبالم، دیر می شود باید بروم...
حاج آقای موسوی؛ بزرگ قوم است، می گوید: الکی که کسی این قدر بیقرار نمی شه باباجان! این ها یک چیزهایی دیده اند، یک چیزهایی را فهم کرده اند، بله... و اِلا مگه دل ما دل نبوده، دل بقیه دل نبوده باباجان؟ چرا... دل همه دله ولی دل اونا بیقراره، مثل این نخود و لوبیایی که سر بار گذاشته باشی و قُل قُل می کنه، دل این ها همون جور قُل قُل می کنه... اینا باید برسند که آروم بگیرن....
برداشتی آزاد از خاطرات همسر،همرزمان و دوستان شهید مدافع حرم؛ جواد جهانی با نام جهادی
«سید جواد»