گفت وگو با جانباز نابینای مدافع حرم؛ سید علی حسینی
تعداد بازدید : 78
چشم هایم برای حضرت زینب(س)
حسین بردبار- داستان سید علی حسینی جانباز23 ساله افغانستانی مدافع حرم که بینایی دوچشمش را در دفاع از حرم از دست داده و مادر او که اکنون تنها سرپرست علی است؛ داستانی سرشاراز مقاومت و ایثار و صبر است؛ این مادر دربرابر اندوه جانکاه از دست دادن عزیزان و مفقود شدن یک خواهرزاده و پسرعمه اش درسوریه، می گوید: این غم ها به مصیبت حضرت زینب(س) نمی رسد. او آرزویش این است که بتواند با رهبر انقلاب دیدار کند. زندگی ساده آن ها دریک خانه 50متری درحاشیه ورامین می گذرد و به دلیل اتمام مدت اجاره دراین روز های پایانی سال، باید به خانه کوچک دیگری اثاث کشی کنند؛ این موضوع ذهنم را به خودش مشغول می کند؛ این که در این روز ها که همه به فکر نوروز هستند، آن ها بایددر تب و تاب اسباب کشی باشند.
چه شد که تصمیم گرفتی این مسیر را برای زندگی انتخاب کنی و به جنگ علیه تکفیری ها بروی؟
معتقدم تمام بچه هایی که پا دراین مسیر گذاشته اند را خود خدا انتخاب کرده است، خداست که این مسیر را در سرنوشت ما قرارداده و این لیاقت و افتخار را به ما داده است وگرنه ما کجا وسوریه کجا و محورمقاومت و مدافع حرم بودن کجا؟ من قبل از این که به منطقه بروم خیلی درگیر مشکلات ومسائل زندگی بودم؛ شغلم جوشکاری و آهنگری بود؛ ابتدا برادر بزرگترم به منطقه رفت و تاکنون بیش ازدوسال است که درمنطقه حضور دارد وغالبا فرمانده خط شکن یا گروه ویژه درعملیات ها بوده است؛ یکی دوماه بعد ازبرادرم من هم به منطقه رفتم.
برادرتان چه وضعیتی دارند؟
سید حبیب ا...27سال دارد، مدتی پیش در خان طومان زخمی شد و چند ترکش و یک تیربه پایش خورد ولی جالب اینجاست که درزمانی که زخمی بود بی خبر وبا عصا به منطقه رفته بود. وی یکی از فرماندهان باتجربه و شجاع لشگر فاطمیون است.الان مدتی است که ازمنطقه برگشته است.
شما چه زمانی وچطور به منطقه رفتید؟
-یک ماه بعد ازعیدفطر سال 93برای اولین بار به منطقه رفتم وبعد از سه ماه برگشتم ودوباره اواخرآبان ماه همان سال به منطقه رفتم وبعد از یک ماه حضور درمنطقه شیخ نشین درعا حوالی دیرالعدس، درهمان منطقه ای که فرمانده کل فاطمیون، شهید علیرضا توسلی شهید شد، زخمی شدم. پسردایی ام، شهید رسول بلخی هم درهمان منطقه طی یک عملیات شهید شد، پسرخاله ام هم درحلب مفقود شده و هنوز با گذشت یک سال پیکرش نیامده است.ما از طریق بچه های فاطمیون که افراد داوطلب را ثبت نام می کردند، جذب شدیم.
شما قبل ازاعزام آموزش هم دیدید؟ خوب آمادگی کسب کردید؟
- 17 روز آموزش دیدیم.البته 17روزدرحد آموزش های اولیه برای جنگ است، شبیه آموزش های بسیجیان درزمان دفاع مقدس، کار با سلاح و برخی حرکات و تاکتیک ها را آموزش دیدیم.بعد از دوره اول حضور، در نزدیکی های مرز سوریه هم آموزش تک تیراندازی دیدیم.
وقتی به منطقه رفتی چه اتفاقاتی افتاد؟
-من حلب نرفتم، به دمشق رفتم، الان یکی ازپادگان های بزرگ به نام پادگان امام حسین(ع) در دست لشگر فاطمیون است که دوسال پیش تیپ فاطمیون بود، آن موقع مدرسه بزرگی به نام پایگاه سراج معروف بود که آنجا رفتیم؛ همان شبی که به منطقه رسیدیم یک گروه 12نفره یکجا شهید شده بودند. دو روز بعد، ما برای دسترسی به اجساد شهدا داوطلبانه برای کندن کانال به شهر دخانیه در حومه های دمشق رفتیم، چون درجنگ شهری قرار داشتیم، نه ما می توانستیم جلو برویم و نه دشمن، ما حدود دوهفته کانال می کندیم، از داخل یک خانه، زیر عرض یک خیابان را حفر کردیم و از طرف دیگر خیابان، جسد شهدا را به سمت خودمان انتقال دادیم، با این که 24ساعته کانال می کندیم ولی دوهفته درهوای گرم تابستان طول کشید به طوری که وقتی داخل کانال می رفتیم چهره مان تغییر می کرد.
چطور جانباز شدی؟
-در دوره دوم، در پاییز که به منطقه رفتم، درنزدیکی مرز اردن و منطقه شیخ نشین درعا اولین عملیات فاطمیون انجام شد. ما بعد از یک هفته به خط مقدم رفتیم. داخل یک مسجد تا ساعت 4صبح ماندیم، با روشن شدن هوا در ساعت 5صبح درگیری شروع شد؛ داخل یک خیابان بزرگ، قراربود از سمت چپ بچه های فاطمیون هجوم بیاورند وجلو بروند، ما جزو تک تیرانداز های خط شکن بودیم که پیاده جلو می آمدیم، فرمانده گردانمان، برادرم بود که همراه یکدیگر خانه به خانه جلو می رفتیم؛ چند تا خانه که جلو رفتیم، درگیری شدید شد، ساعت از 10صبح گذشته بود که دوباره پشت خاکریزی که در خیابان احداث کرده بودیم، برگشتیم، دشمن سه، چهارخانه بیشتر با ما فاصله نداشت، سلاح قرناسم را کنار گذاشتم و کلاش را برداشتم که تیراندازی کنم اما دشمن با قناسه (تک تیرانداز)مرا از سمت چپ سر زد.
گلوله به کجا اصابت کرد؟
-گلوله اینجا را ازسمت چپ شکافت (اشاره به پشت جمجمه سر) و ازسمت دیگر بیرون آمد که موجب شد جمجمه و اعصاب بینایی ام آسیب جدی ببیند. من دو سه شبی دربیمارستان شام درکما بودم، آن قدر از من خون رفته بود که کاملا بی حال شده بودم و هیچ چیزی نمی فهمیدم، بعد از دو شبانه روز چشم هایم را دربیمارستان شام درحالی بازکردم که هیچ چیزی به یادم نمی آمد، نمی دانستم کجا هستم، گیج بودم، کلا فراموشی گرفته بودم.بعد از چندساعت بچه های فاطمیون و دوستانم برایم توضیح دادند که مرا تک تیرانداز دشمن زده است، کم کم به ذهنم فشار آوردم وفهمیدم که پشت خاکریز تیر خوردم.12 روز دربیمارستان بستری بودم وبعد که مرخص شدم به خانه آمدم .درخانه از سرم خونابه چکه می کرد به طوری که پیراهنم خیس می شد. به همین دلیل دوباره سرم را عمل کردند وتازه مشخص شد که خرده های استخوان درسرم وجود دارد، نه ترکش که درعمل دوم تعدادی از آن ها را درآوردند و هنوز یک تکه استخوان درسرم باقی مانده است و دکتر گفته که می توانی با آن زندگی کنی.
بینایی ات چطور؟
از برگشت بینایی ام دکتر قطع امید کرده و گفته که اعصاب بینایی ات آسیب دیده است.
به عنوان یک جانباز چه توقعی ازجامعه داری؟
-این دوسال، خانه نشین شدم و شاید گاهی زخم زبان شنیدم البته تنها فایده ای که داشته قوت قلبی است که در معامله با خدا نصیبم شده است وطی این دوسال، شب وروز با یادشهدا و یاد حرم و حال وهوای آنجا دارم زندگی می کنم. توقع خاصی از مردم ندارم همین که زخم زبان نشنوم و شایعات برای ما درست نکنند کافی است.دراین دوسالی که درخانه هستم حرف وحدیث ها بیشتر مرا آزار می دهد تا خانه نشینی ومشکل چشم و...
به نظر من، هرلحظه ای که از عمر شما می گذرد در حال جهاد هستید و لحظه به لحظه بر درجاتتان افزوده می شود. شما دنبال کار هم هستید؟
-الان از طریق تعدادی از دوستان بزرگوار، پیگیر کار وآینده ام هستم. ان شاء ا... بحث سرگرمی، اشتغال و پرکردن اوقات، کم کم به مرورزمان درست می شود. از طریق کلاس های خط بریل، مداحی و... کار را شروع کرده ایم.
اتفاقا مداحی کار ارزشمندی برای شما است. شما امتحان خود را پیش خدا پس داده اید و بینایی تان را ازدست داده اید ولی می توانید روی صدایتان کار کنید...
-به عنوان شغل، روی آن فکر نکرده ام قطعا ازخانه نشینی بهتر است، برنامه ریزی های زیادی برای شغلم دارم، چند نفر از دوستان ازجمله آقای دکتری هستند که مشاوره می دهند وبه مرور برای زندگی وشغل ما برنامه ریزی می کنند که ازطریق سپاه با ایشان آشنا شدم؛ عده ای از نابغه های روشندل هم درانجمنی حضور دارند که با این انجمن نیز کار می کنم و درمیان آن ها استاد خط بریل، استاد گیتار و... با انگیزه مشغول کارند.
اگر حضرت آقا را ببینی به ایشان چه می گویی؟
- (پس ازمدتی تامل) حرف که زیاد است ولی نمی دانم چه بگویم.واقعا خیلی دوست دارم یک بارخدمت ایشان برسم. طی این دوسال، همایش ها و مراسم های زیادی با دوستان رفته ام وازآن ها خواسته ام آقا را ببینم، ولی هنوز عملی نشده است.
فرض کن خواسته ای را می خواهی خدمت ایشان مطرح کنی؛ چه می گویی؟
-اول باید یک خسته نباشید و تشکر از ته دل به ایشان بگویم. اولین حرف ما تشکر صمیمانه و ازته دل است، چون اولین و آخرین و مهم ترین شخصی که درجمهوری اسلامی ایران، هوای بچه های فاطمیون را داشته و لطفشان شامل حال بچه ها شده، حضرت آقا بوده است.تا همین حد هم که پی گیری می کنند، لطف ایشان بوده است.خواسته و درد دل زیاد است، حرف زیاد است. امثال ما درکشور خودمان{افغانستان} جا نداریم، واقعا جا نداریم چون وهابیت و تکفیری ها و طالبان آنجا هستند و دولتمرد درستی هم وجود ندارد که امثال من که مدافع حرم بوده اند به خوبی بتوانند آنجا زندگی کنند، قبلا هم زندگی درافغانستان سخت بود و الان دیگر جا برای امثال ما دراین کشور نیست، یعنی کسانی که مدافع حرم بوده اند، چون دولتمردانش مخالفند.
برخی می گویند که به خاطر پول مدافع حرم شده اید، نظر شما چیست؟
-شغل من قبل از رفتن به منطقه؛ آهنگری و جوشکاری بود، زندگی می چرخید، ماهیانه دومیلیون تومان درآمد داشتم ولی به منطقه که رفتم، ماهیانه 500 هزارتومان می دادند وبعد{به مرور} یک ونیم میلیون تومان شد.آیا جان آدم چنین ارزشی دارد؟ مادرم دوسال پیش، قبل از خبر مجروح شدنم آماده سفر به کربلا در ایام اربعین بود ولی وقتی که خبر مجروحیت مرا شنید ساکش را گذاشت و نرفت و هنوز مادرم به خاطر من نتوانسته برود و در حسرت رفتن به کربلا است.