محمدکاظم کاظمی
گُل میکند شکوفه و لبخند از درخت
آیات بیشمار خداوند از درخت
خورشیدِ بیملاحظه بر میکَند بهزور
شال سفید بهمن و اسفند از درخت
اردیبهشت میرسد و تاب میخورند
گیلاسها بهسان گلوبند از درخت
شاید که این جماعت بیبار و بر، کمی
در خویش بنگرند و بشرمند(۱) از درخت
یک ماه بعد، نوبت این میوهدزدهاست
بالاشدن دوباره به ترفند از درخت
آنان که بعد غارت سنگین برگ و بار
پرسیدهاند «چوب شما چند؟» از درخت
آه ای درخت! میوه نیاری بهغیر سنگ
ای شاخه! بشکنی که بیفتند از درخت
بسیار مادران که نکردند نوبری
یک سیبِ کخ(۲) برای دو فرزند از درخت
من فکر میکنم که فقط حقّ کودک است
آن میوهای که اینهمه کندند از درخت
کودک چه سالها که از آن بینصیب ماند
امسال رفت و سنگ زد و کند از درخت
مهر ۱۳۷۷
۱. بشرمند: خجالت بکشند. (از مصدر شرمیدن)
۲. کخ: کال، نارس. در خراسان ایران بدان «کغ» میگویند.
زهرا حسین زاده
کاش خطی شوی از بلخ به مشهد برسی
قبل از آن که به تنم مرگ بیاید برسی
از تماشای خودت حوصله ات سر برود
موج دیوانه شوی تا لبهی سد برسی
خواب دیدم تو مرا می گذرانی از پل
عشق باریک تر از موست تو باید برسی
زلف آوارگیام را به رخت باد کشید
حیف دیدی که به این دخترک بد برسی؟
آب وجارو چه کنم خانه کم آورد تو را
سر من برف نشاندی گل بی رد برسی؟
سید رضا محمدی
صدا ز کـالبد تـن بــــه در کشیـد مرا
صدا به شکل زنی شد به بر کشید مرا
صدا شد اسب ستم روح من کشان ز پِیَ ش
بـــه خاک بست و بــه کـــوه و کمر کشید مرا
بگــو کدامین نقـــاش ناموافـــق بــــود
که با دو دیده ی همواره تر کشید مرا
چه بیم داشت که از ابتدای خلقت من
غریب و کـــج قلق و دربه در کشید مرا
دو نیمه کرد مرا پس تورا کشید از من
پس از کنار تــو آن سوی تر کشید مرا
میــان ما دری از مرگ کــرد نقاشی
به میخ کوفته ی در پشت در کشید مرا
خوشش نیامد این نقش را بهم زد و بعد
دگــر کشید تو را و دگــر کشید، مرا
من و تو را دو پرنده کشیــد در دو قفس
خوشش نیامد و بی بال و پر کشید مرا
خوشش نیامد و تصویر را بهم زد و بعد
پدر کشید تو را و پسر کشید مرا
رها شدیم تو ماهی شدی و من سنگی
نظاره ی تـــو بـــه خون جگـــر کشید مرا
خوشش نیامد و این بار از تو دشتی ساخت
بــــه خاطر تـــــو نسیم سحــــــر کشید مرا
خوشش نیامد خط خط خط زد این ها را
یک استکان چای از خیر و شر کشید مرا
تــو را شکـر کـــرد و در ذره های من حل کرد
سپس به سمت لبش برد و سر کشید مرا ...
عباس علی آزاده
یک صبح
سکوت کردم
یک روز
نگاه
این اعداد بیمار را
از یک تا ده به زبان آوردم
دانه دانه معنی کردم
آن وقت تو خوابیدی
و زمان به تکه های کوچکی تبدیل شد
درون دهان کشیده می شدند
باید با تو مدارا کنم
درده پیچیده در ستون خانه
در تو بپیچم
و از شکستگی هایت بیرون بیایم
دردی شوم درون دردی دیگر
سنگی شوم پیش پای سنگی دیگر
که راه رفتن را بسته بود
باز کردم
گره درخت را
صدای خودم بودم
بیرون از سینه دختری
که آواز می شد
برای رمه ای خوابیده در علفزار
او می خواند
و دشت در خودش می چرخید
او می خواند
علف ها پای از زمین برمی داشتند
او می خواند
چادری در کمرش بسته
یک صبح
سکوت کردم
و یک روز نگاه
تکه سنگی هستم
دانای خاموش