یارا بهشت صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامتناسب جهنم است
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
آن است آدمی که در او حسن سیرتی
یا لطف صورتی است دگر حشو عالم است
هرگز حسد نبرده و حسرت نخوردهام
جز بر دو روی یار موافق که در هم است
آنان که در بهار به صحرا نمیروند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرم است
آن سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکم است
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرم است
گر خون تازه میرود از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدم است
ممسک برای مال همه ساله تنگ دل
سعدی به روی دوست همه روزه خرم است
***
هرگز نبود سرو به بالا که تو داری
یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غره غرا که تو داری
حوران بهشتی که دل خلق ستادند
هرگز نستانند دل ما که تو داری
بسیار بود سرو روان و گل خندان
لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری
پیداست که سرپنجه ما را چه بود زور
با ساعد سیمین توانا که تو داری
سحر سخنم در همه آفاق ببردند
لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری
امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند
جای مگسست این همه حلوا که تو داری
این روی به صحرا کند آن میل به بستان
من روی ندارم مگر آن جا که تو داری
سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست
تا سر نرود در سر سودا که تو داری
تا میل نباشد به وصال از طرف دوست
سودی نکند حرص و تمنا که تو داری
***
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
به دو چشم تو که شوریدهتر از بخت منست
که به روی تو من آشفتهتر از موی توام
نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی توام
دست موتم نکند میخ سراپرده عمر
گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام
سعدی از پرده عشاق چه خوش میگوید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام