این جا روستای شعبانی؛ هم کلام با مادر و برادران شهیدان شعبانی
تعداد بازدید : 72
پاره های تنم 16 ، 17 و 18 ساله بودند
گروه پلاک عزت- ساعت چهارو نیم بعد از ظهر است که از تحریریه روزنامه به راه می افتیم .دوباره نشانی را مرور می کنم .روی برگه نوشته شده است:
"مقصد، سه راه فردوسی ،بولوار شاهنامه ،روستای شهید شعبانی ، منزل شهیدان عباس ،حبیب ا.... و غلامرضا شعبانی ."
روستای شهید شعبانی که قبل از شهادت برادران شعبانی نام دیگری داشته حالا به نام این سه شهید شناخته می شود .از خیابان های پرترافیک عبور می کنیم و مسیرمان را به سمت خارج از شهر و روستای شهید شعبانی که یکی از روستاهای حاشیه ای مشهد به شمار می آید تعیین می کنیم . شلوغی های شهر کم کم جایش را به عبور گاه گاه خودروها می دهد و بالاخره بعد از نیم ساعت به مقصد می رسیم این جا روستای شهید شعبانی است روستایی که اگر چه دیگر در آن از خانه های گنبدی شکل و دیوار های کاه گلی خبری نیست اما هنوز قدم زدن در کوچه های این روستا حس خوبی دارد.از هر کوچه ای که عبور می کنیم در سر هر کوچه تابلوها نام شهید شعبانی رابا رنگ قرمز به ما نشان می دهد که در برخی تابلوها نام دیگر شهدای روستا هم حک شده است. وقتی از اهالی درباره تعداد شهدای روستا می پرسم، می گویند :"روستا 16 شهید و جانباز دارد و در زمان دفاع مقدس دراین روستا 30خانوار زندگی می کرده اند. آن ها می گفتند در این روستا در هر خانه ای را که بزنی یک یادگار از دفاع مقدس را می توانی در آن پیدا کنی ".
باپرس و جو خانه شهیدان شعبانی را پیدا می کنیم. علی آقا برادر شهیدان را می بینیم که روی پله ای جلوی در منتظرمان نشسته است.حیاط خانه هنوز بافت روستایی و ساده خودش را حفظ کرده و وقتی وارد اتاق می شویم دورتا دور را عکس های کوچک و بزرگی از شهیدان شعبانی گرفته است و بین عکس ها عکس چند شهید دیگر هم به چشم می خورد که از اقوام این خانواده هستند.این اتاق ،یک نمایشگاه عکس کامل است بدون هیچ کم و کاستی.
طولی نمی کشد که مادر شهیدان با عصا وارد می شود. با لهجه شیرین محلی اش به ما خوش آمد می گوید با چادری رنگی و لبخندی که بر لب دارد مثل تمام مادربزرگ های دوست داشتنی.
گفت وگو را با مادر شهیدان شروع می کنیم. او صحبت هایش را این طور شروع می کند:«هشت فرزند دارم که سه فرزندم یعنی عباس ،حبیب ا.... و غلامرضا در سنین 18 ، 17 و16 سالگی به شهادت رسیدند و هر کدام یک سال با هم اختلاف سنی داشتند و با اختلاف یک سال از همدیگر به شهادت رسیدند. اواخر سال 62 عباس شهید شد سال 64 حبیب ا... و غلامرضا هم سال 65 به شهادت رسید . چهار فرزند دیگرم نیز درجبهه حضور داشتند یعنی از هشت فرزندم هفت نفر آن ها در زمان جنگ به جبهه رفتند.اول عباس شهید شد و بعد حبیب ا... و بعد از آن ها برادرشان غلامرضا به شهادت رسید. احمد پسر دیگرم جانباز شیمیایی است و حسین هم هنوز ترکش هایی در بدنش دارد که بعد از سال ها هنوز اذیت اش می کند.
آن زمان تمام خانه های روستا کاه گلی بود با سقف های گنبدی شکل و کوچه پس کوچه های خاکی. یادم می آید وقتی عباس برای مرخصی از جبهه بر می گشت دایم در حال کمک کردن به خانواده بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. مثل این بود که قصد دارد با فعالیت بیش از حد خودش ،کارهایی را که در زمان نبودن او عقب افتاده جبران کند و او به نوعی نسبت به زمانی که در خانه حضور نداشت احساس وظیفه می کرد. شب که می شد بدون تشک و پتو روی زمین می خوابید . وقتی اورا بیدار می کردم تا برای او تشک و پتو بیاورم با لبخند معنا داری می گفت :" هم سنگرهای من الان توی سنگر ها زیر آتش و گلوله روی خاک خوابید ه اند، من چطور می توانم در جای گرم و نرم بخوابم؟" حتی درباره خورد و خوراکش هم رعایت می کرد و زمانی که به مرخصی می آمد ساده ترین غذاها را می خورد تا مبادا خورد و خوراکش در این مدت بهتر از رزمندگانی باشد که در جبهه حضور دارند.
وقتی به خاطرات دیگرمادران شهید گوش می کنم می بینم این خاطره مشترک بسیاری از ما، درباره فرزندانمان است. نه عباس بلکه تعداد زیادی از رزمندگان این روحیات را داشتند.
حال خوب عباس
مادر شهیدان می گوید :" شهادت عباس همزمان شده بود با زمان مجروح شدن حبیب ا... وقتی حبیب ا... را به یکی از بیمارستان های مشهد آورده بودند برای عیادت او رفتم ،حبیب ا...تیر خورده و روی تخت دراز کشیده بود. از او درباره عباس پرسیدم ،اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
" حال عباس خوب است "
من از لحن او فهمیدم باید اتفاقی برای عباس افتاده باشد.بعدها شنیدم که عباس شهید شده است.حبیب ا... راست می گفت . عباس شهید شده بود و حال این قبیل آدم ها با شهادت واقعا خوب می شود.
عباس وصیت کرده بود که پیکرش را از مقابل مدرسه اش در خیابان آبکوه تشییع کنند . روز تشییع جمعیت زیادی آمده بودند . عباس اولین شهید روستای ما بود و به همین دلیل بعدها اسم روستا به روستای شهید شعبانی تغییر یافت.
ماجرای انگشتری که نبود
درباره نحوه شهادت عباس از برادرش علی آقا می پرسم، می گوید :" من و عباس بیشتر وقت ها با هم در یک گردان حضور داشتیم و عباس فرمانده من بود اما هیچ وقت اجازه نمی داد رابطه برادری مان باعث شود که بین من و دیگر هم رزمان تفاوتی ایجاد شود .در بسیاری از موارد حتی هم رزمان ما نمی دانستند که ما با هم برادریم.»
درباره اخلاقیات عباس از برادرش می پرسم که مادر شهیدان شعبانی آهی می کشد و علی آقا ادامه می دهد:
«ما جز خوبی از عباس چیزی ندیدیم ،عباس سراسر خوبی بود .به نظر من یک انسان از لحاظ اخلاقیات و روحیات باید آن قدر بزرگ باشد و به درجه ای برسد که بتواند در شرایط جنگ، جان خود را فدای هم نوعانش کند و تمام شهدا به این درجه بالا در اخلاقیات و شناخت معارف رسیده بودند.»
«یکی دیگر از خصوصیات عباس در جبهه این بود که معمولا در موقعیت های پر خطر، خودش همیشه پیشتاز بود و اعتقاد داشت که هر چقدر جایگاه یک نفر در زمان جنگ بالاتر باشد مسئولیت او به مراتب بیشتر خواهد شد. به عنوان مثال درباره نگهبانی شب معمولا پر خطر ترین ساعات شب را خودش نگهبانی می داد."
علی آقا که حالا سن و سالی از او گذشته است، در مورد نحوه شهادت عباس می گوید : عباس در عملیات خیبر بر اثر اصابت مستقیم گلوله به شهادت رسید. وقتی پیکر اورا به من تحویل دادند قسمت راست بدن و یک دستش را گلوله با خودش برده بود .پیکر عباس را شناسایی کردم و قرار شد خبر شهادت را به مادرم بدهم و روز بعد برای تشییع پیکر عباس برویم . به روستا که برگشتم مادرم گفت:" چرا انگشتر عباس را برای یادگاری برایم نیاوردی؟ " ومن در جواب به او گفتم:"عباس دستی نداشت که انگشترش را برایت بیاورم مادرجان!"
حبیب خدا
بعد از این که جراحت های حبیب ا.. خوب شد ازدواج کرد اما هنوز چند روز از ازدواجش نگذشته بود که به جبهه رفت .حبیب ا... تخریبچی بود و معمولا بین تمام نقاط جنگی دائم در حال رفت و آمد بود . شب عملیات آزادسازی میمک برای پاک سازی به همراه چند تن از همرزمانش به سمت محل عملیات به راه می افتند و در وسط راه با کمین دشمن مواجه می شوند .راننده شهید می شود و چند نفری که عقب خودرو بودند به شدت مجروح می شوند و نیروهای دشمن بعد از این که بالای سر حبیب ا... می رسند به گمان این که او شهید شده است ،گوش حبیب ا... و چند نفر از همرزمانش را می برند. حبیب ا... و همرزمان که هنوز زنده بودند و عقب خودروی نظامی افتاده بودند و توان حرکت نداشتند با همدیگر چند ساعت صحبت می کنند و بعد از چند ساعت بر اثر خون ریزی شدید ناشی از جراحت هایشان به شهادت می رسند.
شهیدی که سر نداشت
گرم صحبت درباره شهیدان هستیم که آقا محمد باقریکی دیگر از برادران شعبانی وارد اتاق می شود . فرصت را غنیمت می شمارم و از محمدباقر درباره نحوه شهادت غلامرضا می پرسم .محمد باقرمی گوید:«بعد از شهادت عباس و حبیب ا... برادر کوچک ترمان غلامرضا که هنوز 16سال بیشتر نداشت برای اعزام به جبهه ثبت نام کرده بود ،ولی به دلیل سن کم ،او را به جبهه نمی فرستادند اما او دست بردار نبود و هر روز به محل ثبت نام
می رفت. شنیده بودم برای اعزام به جبهه بالاخره با گریه و زاری زیاد ،مسئولان سپاه را راضی کرده بود که او را به جبهه اعزام کنند. غلامرضا اصرار زیادی به رفتن به جبهه داشت و در ابتدا پدرمان به شدت با رفتن او مخالف بود تا این که با اصرار غلامرضا و مادرمان پدر هم راضی شد و غلامرضا به جبهه رفت. او 11ماه در جبهه حضور داشت و طی این مدت حتی یک بار هم به مرخصی نیامد و هر بار از او می خواستیم به مرخصی بیاید، می گفت :" من اگر به مرخصی بیایم دیگر به من اجازه نمی دهند که به جبهه برگردم پس بهتر این است که به مرخصی نیایم"
دوست دارم با لب تشنه شهید شوم
آقا محمد باقر ادامه می دهد:"غلامرضا هم تخریبچی بود و در جاده خندق در حال پاک سازی و بر اثر اصابت خمپاره 60سرش از بدنش جدا می شود و او هم به آرزوی دیرینه اش که شهادت است می رسد.بعدها از هم رزمانش شنیدیم که درشب عاشورا و شب قبل از عملیات همه در حال خوردن آب بوده اند ولی غلامرضا آب
نمی خورد. وقتی دلیلش را از او پرسیده اند خطاب به هم رزمانش گفته است " دوست دارم مثل امام حسین(ع) با لب تشنه شهید شوم".
مادر این شهیدان حرف های فرزندش را این طور ادامه می دهد که : در خانه نشسته بودیم که دیدم موتورسوارانی با لباس سپاه داخل روستا بالا و پایین می روند و دنبال نشانی می گردند . چیزی نگذشت که موتور سیکلت سواران جلوی خانه ما رسیدند، فهمیدم که اتفاقی افتاده است تا این که متوجه شدیم آن ها خبر شهادت غلامرضا را برایمان آورده اند. آن ها گفتند فردا برای تحویل گرفتن شهیدمان به معراج الشهدا برویم. فردای آن روز که به معراج الشهدا رفتیم خیلی بی قرار بودم که صورت غلامرضا را ببوسم. وقتی پارچه روی تابوت را کنار زدم دیدم غلامرضای من سر ندارد و پیراهنش را مچاله کرده بودند و جای سرش گذاشته بودند. خم شدم و دست هایش را بوسیدم" .