گروه پلاک عزت- این بار باید به سراغ یک معلم شهید می رفتم .در فهرستی که از شهدا داشتم به نامی برخوردم که درباره اش گاهی شنیده بودم؛ حاج کاظم غلامزاده تدین .معلمی روحانی که مبارزات او در زمان انقلاب در کنار شخصیت هایی همچون آیت ا... خامنه ای، شهید هاشمی نژاد و... زبانزد بود.تماس می گیرم و با پسر شهید تدین قرارمصاحبه می گذارم. شهید غلامزاده تدین 5 فرزند دارد و در روز ملاقات موفق به دیدار یکی از فرزندان ایشان به همراه همسر شهید می شویم. از همسر شهید درباره حاج کاظم غلامزاده تدین می پرسم .ایشان می گوید :اگر بخواهیم درباره اخلاقیات ایشان بگوییم اولین و مهم ترین نکته ای که همواره به آن اصرار داشتند برگزاری نمازاول وقت و رعایت اخلاق بود .شهید تدین جزو روحانیان فعال مشهد بودند که پدرشان هم از روحانیان بنام این شهربه شمار می آمدند. حاج آقا تدین از هفت سالگی به فراگیری علوم دینی پرداختند و همزمان با تحصیل به شغل کفاشی هم مشغول بودند.بیشتر اوقات با جوان ها بود و می گفت « من با جوان ها احساس جوانی می کنم و وقتی با پیرمردها می نشینم کسالت عجیبی به سراغم می آید.» جوانان هیچ وقت احساس نمی کردند با مردی که سال ها با آن ها تفاوت سنی دارد در حال صحبت اند. مثلا در یکی از اردوها وقتی اکثر جوان ها در حال شنا در استخری بوده اند چند بار با دو روحانی دیگری که آن جا بوده اند شوخی می کنند و با واکنش نه چندان دوستانه آن ها روبه رو می شوند و لی وقتی به سمت حاج آقا می آیند با لبخند ایشان روبه رو می شوند و حاج آقا تدین را با همان لباس های طلبگی داخل استخر می اندازند و حاج آقا بعد از بیرون آمدن از استخر نه تنها ناراحت نمی شوند بلکه با لبخند درباره لذت بردن از آب تنی تعریف می کنند.
ماجرای میهمان های عزیزش
شهید تدین اگرچه شخصیت بر جسته و جاافتاده ای داشت ولی هیچ وقت به خودش اجازه نمی داد بین خودش و دیگران فاصله ای ایجاد شود. خوش رفتاری حاج کاظم به قدری بود که هنوز خاطرات این اخلاق خوش در ذهن دوستانش به یادگار مانده است. مثلا این طور که از یکی از هم رزمانشان نقل شده، زمانی که پای حاج کاظم شکسته بود عده ای از دوستان شان برای عیادت به منزل ایشان می آیند ولی هر چقدر در می زنند کسی در را باز نمی کند ،بعد یکی از آن ها از دیوار خانه بالا می رود و در را برای بقیه باز می کند و همه وارد می شوند. یکی از دوستانش تلفن را بر می دارد به چلو کبابی زنگ می زند و می گوید :«حاج آقا تدین چند مهمان عزیز دارند ،لطفا یک غذای درست و حسابی بیاورید» بعداز ناهار موضوع را به حاجی می گویند و حاجی با لبخند و بدون این که حتی اخم به صورتش بیاید پول غذا را حساب می کند.
هدیه ازدواج
با دانشجویان می نشست و به آن ها می گفت «تا یک ماه دیگر ،هرکس ازدواج کند 20 هزار تومان به او می دهم .بعضی ازدواج می کردند و 20 هزار تومان را می گرفتند.همسر شهید تدین به یکی دیگر از خاطرات اشاره می کند و می گوید ،چون دانشجویان مرکز تربیت معلم می دانستند که حاجی خیلی دلش می خواهد برای اسلام شهید شود به او می گفتند "حاجی خدا کنه شهید بشی" و حاج آقا هم برای این که آن ها برای شهادت او دعا کنند به آن ها هدیه هایی می داد و می گفت «حالا که قرار است شهید شوم پس بگذارید خرج کنم .» یک روز یکی از دانشجویان تربیت معلم به او می گوید : «حاجی همین دیشب خواب دیدم که شهید شدی. باید قبل از شهادت یک سور خوب به ما بدهی.» حاجی هم او و تعداد زیادی از دانشجویان را به چلو کبابی می برد و بعد از اینکه غذایشان را می خورند می گوید:"این طور که پیش می رویم من تا مراسم هفت خودم را این جا خرج کردم"و همه باهم در حالی که لبخند روی لبشان دارند از چلو کبابی بیرون می آیند.
حاج کاظم خودش خبر شهادتش را به ما داد
سال 59 وقتی جنگ تحمیلی شروع شد ایشان به جبهه رفتند و در راه خدمت به رزمندگان از هیچ کاری فرو گذار نبودند. او کارهایی ازقبیل رساندن کمک های مردمی به جبهه ، همراهی دانشجویان در اعزام و انجام امور فرهنگی مربوط به جبهه را انجام می دادند. حاج کاظم در سال 63 بعد از عملیات میمک در تشییع جنازه شهید روشن روان شرکت کرده و به پسر شهید گفته بود :«من هم تا مدتی دیگر به پدرت خواهم پیوست» و طولی نکشید که ایشان در دی ماه همان سال در منطقه شوش و بر اثر انفجار در 60 سالگی به شهادت رسید.
از تاسیس مدرسه تا فعالیت های انقلابی
وقتی صحبت های همسر شهید تدین تمام می شود از فرزند شهید می خواهم درباره پدرش برایمان صحبت کند. محمد می گوید: من یک ساله بودم که پدرم شهید شد و از همان اول که به قول معروف دست راست و چپم را از هم شناختم، درد نداشتن پدر با من همراه بود. دردی که هیچ درد دیگری نمی تواند جای آن را بگیرد. امروز در جامعه شاهد این هستیم که خیلی ها از مسائل مالی گلایه هایی دارند و مابه آن ها حق می دهیم اما مهم تر از مسائل مالی چیزی که من و خواهر و برادرهایم را رنج می دهد نبودن پدرمان در کنار ماست .پدر من در 40 سال پیش دیپلم داشتند و علاوه براین که طلبه بودند به شغل معلمی هم مشغول بودند و شاگردان زیادی را تحویل جامعه داده اند که امروز برخی از آن ها جزو افراد برجسته به شمار می آیند. قبل از انقلاب که رژیم شاه به شدت با تدریس دروس دینی مخالفت می کرد پدرم به همراه چند تن از روحانیان وقت مدارسی به نام جعفری تاسیس می کند و در 17 سالگی و زمانی که هنوز 17 سال بیشتر نداشته برای تاسیس مدرسه دیگری به نام تدین (ابوریحان)در بازارچه حاج آقا جان اقدام می کند. بعد از آن مدرسه عصمتیه را راه اندازی کرد و وقتی شرایط را برای تحصیل دختران سخت دیدمدرسه ای به نام حجت را تاسیس کرد .علاوه بر مدرسه ایشان اهل هر کار خیری بود مثل تاسیس مسجد و بیمارستان و خیریه ها و حتی کمک به روستاییان در فصل درو از جمله کارهای ایشان بود. پدرم جزو دوستان نزدیک رهبر معظم انقلاب بودند و در مبارزات انقلابی شان در کنار رهبر انقلاب و شهید هاشمی نژاد حضوری موثر داشت و به خاطر همین فعالیت ها بارها از سمت ساواک اذیت و آزار شده بود.آن طور که از بزرگ ترها شنیده ام پدرم دروس دینی و مسائل شرعی را با بیانی ساده برای جوانان و نوجوانان بیان می کرده و به محض شنیدن اذان به سمت مسجد می رفته، رابطه پدرم با مردم و به خصوص جوان ترها خیلی خوب بوده است.بدون شک اگر امروز پدرم زنده بود به طور قطع جزو افراد برجسته بود و شاگردان بیشتری را به اسلام و ایران تحویل می داد و جامعه ما از کارهای خیر ایشان بیشتر بهره می برد، ولی موضوعی که وجود دارد و باعث رنجش ما به عنوان خانواده شهید می شود این است که مردم می گویند بنیاد شهید همه چیز به شما می دهد ،اگر خانه ای را با زحمت خودمان بخریم می گویند از سهمیه شهید استفاده کرده اند!
برای این که مردم بیشتر درباره واقعیت ها بدانند و مطلع شوند باید بگویم که سال های اول شهادت پدرم بنیاد شهید به ما سر می زد ولی الان حدود 20 سال است که بنیاد شهید اصلا به ما سر نزده و حالی از ما نپرسیده است . بعضی چیزها واقعا آدم را دلگرم می کند که یکی از آن ها سر زدن مسئولان به خانواده شهداست و درباره حقوق و مزایا و سهمیه باید بگویم که من با زحمات شبانه روزی مادرم دیپلم گرفتم و بعد هم برای کمک خرج خانواده بودن به سر کار رفتم و هم اکنون در آژانس مشغول به کارم .در صورتی که اگر پدرم بود بی شک الان من مدارج عالی تحصیلی را طی کرده بودم و جایی به جز آژانس مشغول به کار بودم. از همسر شهید می خواهم که خاطره دیگری تعریف کند.او می گوید :"یکی از اقوام می گوید شب جمعه حاج کاظم زنگ می زند و می گوید دوشنبه می آیم. درست روز دوشنبه تشییع جنازه اش بود.بعد از تدفین دوباره حاجی را در خواب می بینند و به او می گویند " حاجی تو شهید شده ای و ما تورا دفن کرده ایم ،این جا چه کار می کنی ؟"
حاج آقا در حالی که لبخند روی لب دارد می گوید :"ما هنوز خیلی این جا کار داریم".