1
چون آهویی که از تیررس شکارچی خارج می شود
غم را دور بزن
آن طور که درختان ریشه می دوانند
در خاک نامرغوب
گیاهان از خاک، جان می گیرند،
انسان ها ازعشق
شاعران اما با شعرهایشان
دست می گذارند روی زانو و بلند می شوند
کمر راست می کنند با کلمه ها
و جهان، همین کلمه است، نه چیز دیگر.
چون آهو از تیررس شکارچی خارج شو
غم را دور بزن
در پای هیچ پرتگاهی، زندگی نیست.
۲
تو که نباشی
از پاییز، همان قدر می ترسم
که از نام چهارراه لشکر.
روزم به هم می ریزد
و بدخلق شدنم در اداره، حتمی است
تو که نباشی
بی حواس می شوم
می ترسم دستم، سرم را در جایی فراموش کنم.
3
پرنده در این سوی مرز خانه دارد
اما برای یافتن غذا از سیم خاردار میگذرد
پرنده مرز نمیشناسد
قانون را نادیده میگیرد در قرن بیستم
هنگام عصر بال میگشاید به عشق جوجههایش
و کشته نمیشود.
4
بیست سال پیش
همین جا که ما نشستهایم، در این اتاق
باغی بود
تصورش هم دشوار است، اما
درست همینجا که تو نشستهای
درختی بود
که هر روز عصر، دو کبوتر روی شاخهاش مینشستند
یکی شادی بود و آن یکی هم شادی.
هیچ کس نمیدانست
بیست سال بعد، جای آن درخت
دختری مینشیند با دو گنجشک شیرین روی لبهایش...
زمان میگذرد
زمان میگذرد با همه توانش
و اگر بیخود بود که موهایم اینطور سفید نمیشد
نگاه کن به خاطرات خوش دیروز
نگاه کن به همین صبح روشن!
5
جعبههای بیکار میوه را دیدهای در بهار؟
شبیه خانهباغی هستم با جعبههای بسیار
تازگیها موشی دارد سعی میکند خانهاش را وسیع کند در سرم
برای جفتش رؤیاها دارد
نقشه میکشد لای همین جعبههای شکسته
گاهی عطر یونجههای تازه رُسته میپیچد در سرم
و شامهام را بیدار میکند...
دیوانگی، دیوانگی، دیوانگی
در بیرون اما
نور آفتاب، چشمهایم را میزند.