هادی منوری
1
برگشته ام
از قطاری مرده
که جنازه هایش به ریل ها چسبیده بود
و صدای مسافرانش
یخ زده بود.
برگشته ام
از سایه بانی گم شده
در بزرگراهی گیج
که خط کشی فراوان دارد.
برگشته ام
از خویش
اما چه فرقی می کند
برگشته باشی
یا به ریل های قطار چسبیده باشی
2
پروانه از پیله چه می خواهد
توازمن
و گل های قالی
از باغچه همسایه؟
هیچ پروانه ای
قفسی را به آسمان نمی برد.
یادت باشد
هوا که سرد بشود
آخرین دکمه پیراهنم را
خواهم بست.
3
یک تکه از ماه
در پیراهنت
یک فصل از خورشید
در دامنت
دست هایت اما
به دنبال فانوسی می گردد
که جهان را
روشن تر کند.
4
چنگیزی در روحم سرگردان
و
شمشیری بر رگ هایم
اما
عجیب نیست
اگر
دوستت داشته باشم.
5
الاکلنگ
با جهانی آن طرف
و من
با جهانی این طرف
سنگین شده بودم
آن قدر که
جهان را بالا کشیدم.
6
زیبایی در باران
پررنگ تر است
لب هایت اما
از هر طرف که نگاه می کنم
پیر می شوند
بیا
با ثانیه های باقی مانده
در انگشت هامان
رودخانه ای بسازیم
با کلاف ابریشم
دریا
انتهای هر رودخانه نیست.
7
اندوه
همیشه با من است
روزها شانه اش می کنم
شب ها اما
پریشان تر است
گاهی اندوهم را می چینم
دوباره اما
سبز می شود.
چه کسی گفته بود
نیست بالاتر از سیاهی رنگی
اندوه من
به سپیدی می زند.