مهدی عسکری - گذر از همه سالهای سختی که پیش رو داشته، نه دل زدگی و ملالی در او ایجاد کرده ، نه حتی اندک خراشی زده بر دیواره مستحکم آرمانهایی که به خاطرش به جبهه رفت و گامهایش را برای همیشه به آزادی این سرزمین بخشید. 35 سال ویلچرنشینی حتی در چند لحظه تفکر هم آن قدر سخت و طولانی خواهد بود که خیلیها نخواهند خود را درگیر مصائبش کنند، آن قدر سخت که اگر به واسطه همین محرومیت مادامالعمر و نداشتن پاها، ساعات و روزهایی هم میبود که «حسین» اختیار از کف می داد و بیقرار میشد، همه ما به بیقراریهایش احترام میگذاشتیم اما «حسین نریمان»، نه به گفته خودش که به شهادت تمام همرزمانش در مرکز توان بخشی امام خمینی(ره) در این سالها حتی یک بار هم لب به گلایه از شرایطش نگشوده و همواره با لبخند و آرامشی خاص به استقبال گفت وگو با دوستانش رفته است. با او که در عملیات بیتالمقدس به مهمانی ایثار خویش برای وطن رفته است، ساعاتی به گفت وگو نشستیم.
خیلی اتفاقی و بدون قرار قبلی به سراغش میرویم. روی ویلچر نشسته و در حال حرکت به سمت سالن درمان است. برای گفت وگو اصرار میکنیم و او که برای فیزیوتراپی به مرکز توان بخشی امام خمینی(ره) آمده، نه برای این که نوبت درمانش به تأخیر نیفتد بلکه با این استدلال که در این مرکز خیلیها از او بسیار شایستهتر هستند، تن به گفت وگو نمیدهد. اصرارهای ما هم ظاهرا بیفایده است. به ناچار دست به دامان حجتالاسلام «دوان» مسئول فرهنگی مجموعه میشویم...
مشخصات سجلی این مرد فریمانی حاکی از گذر 57 سال از عمر اوست؛ سالهایی که 35 سالش را با صندلی چرخدار همدم بوده است.
خودش میگوید: قبل از انقلاب سر پرشوری داشتم. در تظاهرات علیه رژیم شاه شرکت و تلاش میکردم بیش از پیش با اندیشههای امام (ره) آشنا شوم. اعلامیه پخش میکردم و دیوار نویسی میکردم تا این که به لطف خدا انقلاب پیروز شد.
پیروزی انقلاب و عضویت در سپاه
می گوید: سال 59 دیپلم گرفتم. سودای رفتن به دانشگاه را داشتم اما دیپلم گرفتن من مصادف شد با انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها، این بود که برای عقب نماندن از امور رو به جلوی زندگی، تصمیم گرفتم به سربازی بروم. یکی از دوستانم به من و دو، سه نفر دیگر اعلام کرد سپاه به نیرو نیاز دارد و پیشنهاد حضور در سپاه را داد و ما هم پذیرفتیم البته آن زمان مثل حالا امکان گذراندن خدمت سربازی در سپاه نبود و حضور در سپاه هم شرایط خاصی داشت.
از حضور در سپاه تا آموزش بهیاری
او ادامه می دهد: به عنوان سرباز وارد سپاه شدم اما در ادامه ماندگار شدم و به عضویت کادر سپاه درآمدم. مدتی را در سپاه فریمان، تربت جام و تایباد گذراندم اما به دلیل نیاز جبهه ها به نیروهای بهیاری، من و سه چهار نفر دیگر راهی مشهد شدیم تا در دوره ای 9 ماهه آموزش های بهیاری را بگذرانیم.
«بعد از آموزش بلافاصله اعزام شدید؟» در پاسخ به این سوال لبخندی می زند و می گوید: خب بله دیگر، نیاز به نیروهای بهیار زیاد بود و بلافاصله بعد از پایان آموزش، در اواخر سال 60 راهی مناطق عملیاتی شدیم.
او می افزاید: اولین منطقه ای که در آن حاضر شدم، شهرستان «ثلاث باباجانی» بود؛ یکی از همین شهرهای کرمانشاه که این روزها گرفتار زلزله شده است. مدتی را در مناطق عملیاتی بودم و بعد چند روزی به مرخصی آمدم که خبر دادند قرار است عملیات فتح المبین انجام شود و من هم بلافاصله راهی جبهه شدم. عملیات هم که تمام شد چند روزی به مرخصی آمدم و این بار بعد از مدتی برای عملیات بیت المقدس به جبهه اعزام شدم.
عملیات بیت المقدس و آغاز جانبازی
نریمان ادامه می دهد: به جبهه که رسیدم دو مرحله از عملیات بیت المقدس با موفقیت انجام شده و قرار بود مرحله سوم آغاز شود. از پایان مرحله دوم تا آغاز مرحله سوم مدتی طول کشید. من هم برای خدمت به تیپ نجف اشرف اصفهان که در منطقه مستقر شده بود و فرماندهی اش با شهید کاظمی بود، منتقل شدم.
«تا آن جا که می دانم در همین عملیات بود که جانباز شدید؟» با علامت سر تأیید می کند و در حالی که لبخند به لب دارد، می گوید: در مرحله سوم عملیات آزادسازی خرمشهر، درست در ابتدای شهر مجروح شدم.
او نحوه جانبازی اش را این گونه روایت می کند: در حالی که عملیات ما علیه رژیم صدام رو به پیروزی بود، به ما اعلام کردند به نیروی بهیار نیاز داریم. من هم به همراه چند نفر دیگر از بهیاران در اورژانسهای پشت خط بودیم. از ما خواستند به عنوان واحدهای بهداری به همراه گردانهای عمل کننده به قسمت های دیگر شهر برویم. صبح بود و داخل خط مقدم مشغول حرکت بودیم. این احتمال را می دادیم که هنوز تعدادی از سربازان عراقی در شهر باشند اما به طور دقیق نمی دانستیم در کدام قسمت شهر. همان طور که با احتیاط مشغول حرکت و جست وجوی شهدا و مجروحان احتمالی بودیم، چند تک تیرانداز بعثی که در یکی از خانه های مخروبه کمین کرده بودند من و چهار بهیار دیگر را نشانه گرفتند و تیراندازی کردند. هر پنج نفر ما مجروح شدیم. یکی، دو نفر تیر به دست هایشان خورد، دو نفر هم از ناحیه پا مجروح شدند اما من یکی از تیرها به قفسه سینه ام و تیر دیگر هم به طور مستقیم وارد نخاعم شده بود. چون دوره بهیاری را به طور کامل دیده بودم، وقتی خواستم از زمین بلند شوم و خودم را به گوشه ای پرت کنم تا تیرهای بعدی به من اصابت نکند، با بی حسی کاملی که در پاهایم وجود داشت، فهمیدم قطع نخاع شده ام.
او ادامه می دهد: قبل از آن که آن ها برای تمام کردن کار ما مجال تیراندازی دوباره پیدا کنند، رزمندگان خودی آتش زیادی روی مخفیگاه آن ها ریختند و توانستند ما را به پشت جبهه منتقل کنند. چند روزی را در اهواز بستری بودم و بعد هم به تهران منتقل شدم. طی یک ماه و نیمی که در تهران بودم، پدر و مادرم به طور مداوم در رفت و آمد بودند و برای این که سختی راه برای آن ها کم شود، با درخواست انتقالم به مشهد موافقت کردند. قبل از اعزام به مشهد، عمل جراحی شدم و مشکل عفونت ریه ام برطرف شد و بعد از آن هم در بیمارستان قائم مشهد بستری شدم.
سال های جانبازی ...
او اضافه می کند: مطمئن بودم اگر پدر و مادرم ماجرای قطع نخاع شدنم را بفهمند بسیار شکسته و غمگین خواهند شد، برای همین از نوع مجروحیتم به آن ها چیزی نگفتم اما پدرم برای درمان، من را به مطب دکترهای زیادی می برد که حرف همه آن ها یک چیز بود؛ درمان در داخل و خارج از کشور برای فرزند شما یکسان است و امیدی به درمان نداشته باشید چون فرزند شما قطع نخاع شده است. من در 21 سالگی باید روی ویلچر می نشستم و تا آخر عمر با همین ویلچر زندگی می کردم.
نریمان نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد: بیشتر از غصه قطع نخاعی خودم، نگران حال و روز مادر و پدر و شش خواهر و برادرم بودم و تلاش می کردم به آن ها روحیه بدهم و در حرف هایم به آن ها اثبات کنم، پاهایم مثل تمام اعضای بدنم امانت خداوند است و حالا به خواست خودش من زودتر این امانت ها را پس داده ام. تمام تلاشم این بود روحیه ام را حفظ کنم و این جانبازی مانع ادامه دیگر فعالیت هایم نشود.
او می گوید: با خودم قرار گذاشتم بر این جانبازی غلبه کنم تا دچار افسردگی نشوم. با دوستانم در سپاه هماهنگ کردم و این بار برای انجام کارهای دفتری، دوباره به سپاه برگشتم و غرق کار شدم اما به دلیل نبود امکانات پزشکی، دچار زخم بستر شدم و به ناچار دوباره به تهران اعزام شدم. یک سال و نیم در تهران بودم، زخمهایم را عمل کردند و خوب شدم و به خانه برگشتم.
اما این که بعد از بازگشت از تهران، نریمان به چه کار و فعالیتی مشغول بود، ماجرایی است که خودش درباره آن می گوید: از تهران که برگشتم هم در بازار مغازه رنگ و ابزار فروشی داشتم و هم به کارم در سپاه ادامه دادم. مدتی که گذشت در یکی از روزها، اطلاعیه ای را در یکی از روزنامه ها دیدم که طی آن مجوز چند طرح تولیدی با همکاری جهاد سازندگی واگذار می شد. یکی از این طرح ها که ویژه جانبازان و معلولان بود مربوط به تولید پوشاک بود؛ با همراهی دو نفر از دوستانم و با دوندگی بسیار زیاد، موافقت اصولی ایجاد یک کارگاه تولید پوشاک را دریافت کردیم. این موافقت اصولی را در سال 67 گرفتیم و بلافاصله قطعه زمینی تهیه و ساخت کارگاه را شروع و در مدت کوتاهی، کارگاهی بزرگ ایجاد کردیم که 16 کارگر شبانه روز در آن کار می کردند و انواع لباس و پوشاک را در آن تولید می کردیم. کارمان چهار سال طول کشید اما رفته رفته تولیدکنندگان بیشتری وارد بازار شدند و کار ما هم به آرامی کساد شد تا این که در سال 72 کارگاه را تعطیل و با فروش چرخ ها و ساختمان، بدهی ها را هم تسویه کردیم.
«چرا در این مدت به صرافت ازدواج نیفتادید؟» نریمان در پاسخ می گوید: خود را غرق کار کرده بودم اما بالاخره به فکر ازدواج افتادم. سال 74 ازدواج کردم و ثمره ازدواجم یک پسر 13 ساله به نام رضاست. همسرم را خواهرم پیشنهاد کرد. البته در جلسه خواستگاری به طور کامل، تمام ماجرای زندگی ام و این که همیشه باید روی ویلچر باشم را برایش توضیح دادم و ایشان هم بزرگوارانه شرایط من را پذیرفتند و با هم ازدواج کردیم.
می گوید: بنویسید همسران جانبازان از خود جانبازان هم جانبازترند. همسرم در این سال ها همواره با جان و دل از من پرستاری کرده است. بسیاری از همسران جانبازان به واسطه همراهی بیشتری که باید با همسرانشان داشته باشند، بیشتر دچار مشکلات جسمی مثل درد کمر، پا و ... می شوند. از خودگذشتگی همسران جانبازان متأسفانه خیلی به چشم نمی آید.
از حضورش در مرکز توان بخشی جانبازان امام خمینی(ره) سوال می کنم که می گوید سالهای زیادی است که به مرکز امام خمینی(ره) میآیم. در فریمان هیچ متخصصی برای مراجعه من حضور نداشت، برای هر موردی باید به مشهد می آمدم. حالا 10 سال است برای سهولت در رفت و آمد به این مرکز، به مشهد آمده ام. هر روز برای توان بخشی و روز درمیان برای ورزش به این جا می آیم. برای یک جانباز یا معلول قطع نخاع ورزش بسیار مفید است و باعث کاهش هزینه های درمانی می شود. من به لطف خدا تا مدت ها عضو تیم بسکتبال معلولان بودم و از این ورزش بسیار لذت می بردم.
4 دسته جانبازانی که روزگار سخت تری دارند
حرف های او با این جملات ادامه پیدا می کند: جانبازان نابینا، قطع نخاع، شیمیایی و اعصاب و روان، سخت ترین نوع جانبازی را دارند. بسیاری از جانبازان، دست یا پای خود را از دست داده اند یا در نهایت ترکش در بدن دارند اما بسیار راحت تر از این چهار دسته به زندگی ادامه می دهند اما جانبازان قطع نخاع و سه دسته دیگر مصائب و مشکلات بیشتری دارند و مظلومترین قشر جانبازان هستند.
آیا ساعات یا روزهایی بوده که به دلیل داشتن چنین شرایطی به شدت ناامید شده باشید؟ و اساسا چه چیزی امید را دوباره به شما برگردانده است؟
برای پاسخ به سوالم اندکی فکر می کند و می گوید: شاید باورش برای شما سخت باشد، واقعا قصد شعار دادن هم ندارم اما توکل به خدا همیشه مشکلاتم را حل کرده و با وجود شرایط سخت جسمی که دارم، هیچ وقت ناامیدی شامل حالم نشده است.
به زخم زبان ها می رسیم؛ به حرف هایی که برای خیلی از جانبازان غریبه نیست و ممکن است بارها و بارها و در هرجایی آن را شنیده و نیش تهمتش را به جان خریده باشند. حسین نریمان هم از این قاعده مستثنا نیست و می گوید: زخم زبان و ناملایمات همیشه هست. من پایم را برای آزادی کشور و سرزمینم داده ام، ابایی هم ندارم از شنیدن زخم زبان افرادی که از شرایط من اطلاعی ندارند.
او ادامه می دهد: بارها اتفاق افتاده وقتی همسرم پس از خرید یا انجام کاری بیرون از خانه، باز می گردد از زخم زبان ها آزرده خاطر شده است. وقتی در تاکسی نشسته و یکی از مسافران با زبان کنایه به جانبازان و شهدا درشت گویی می کند، این موضوع باعث آزرده خاطر شدن همسرم می شود. اما من همیشه تلاش کردهام با لبخند و همدلی او را به زندگی امیدوار کنم.
او می گوید: وقتی برای دریافت مجوز کارهای اقتصادی پیگیری می کردیم با مسئولانی برخورد کردیم که حتی حاضر نبودند در اتاق شان را به روی ما باز کنند اما خب شرایط روزگار است و این عده هم اندک هستند. در عوض افراد زیادی هم بوده اند که به درد ما رسیدگی کرده اند.
شهرسازی بسیار بدی داریم
حرف مان به مشکلات موجود جانبازان برای تردد در شهر می رسد ، نریمان می گوید: واقعیت این است که ما شهرسازی بسیار بدی داریم که اصلا برای حضور جانبازان و معلولان مناسب نیست. من هم ترجیح می دهم به دلیل همین مشکلات بیشتر در خانه بمانم و بیرون نروم. بسیاری از ادارات و بانک ها برای آمد و شد جانبازان و معلولان، اصلا رمپ ندارند و تعداد زیادی از آن ها هم که دارند، برای رفع تکلیف و مسئولیت ساخته شده است و با شیب تندی که دارد حتی افراد سالم هم نمی توانند از روی آن عبور کنند. برای کارهای اداری هم یا باید ساعت ها پایین پله های ادارات منتظر بمانم تا مقام مسئول یا کارمند مربوط بیاید و حرف هایم را بشنود یا این که باید با خودم همراهی داشته باشم و کارهایم را به او بسپارم.
حرف های آخر نریمان با فرزند 13 ساله اش رضاست. او می گوید: پسرم مسائل و مشکلات من را خوب درک می کند. هر سال او را با خودم به اردوی راهیان نور میبرم. همه مشکلات جنگ را میداند و مناطق جنگی و دشمنیهای دشمن را هم می شناسد و از درک بالایی برای مسائل من برخوردار است. اما خب او هم تا حدودی حق دارد، مثلا وقتی نمیتوانم با او به گردش یا کوه بروم، گاهی برایش گلایه هایی ایجاد می شود اما ترجیح می دهد به زبان نیاورد. نریمان می گوید: من هم مثل خیلی از جانبازان دیگر، قصه زندگی معمولی دارم، با مقداری فراز و نشیب اما چیزی که به آن افتخار می کنم این است که در تمام این سال ها هیچ وقت ناامید نشده ام، حتی یک بار زبان به گلایه از روزگار و ناملایماتش و حتی شرایط جانبازی ام نگشوده ام و به آن چه رسیده ام افتخار می کنم. جانبازی آسان است اما هنر جانباز ماندن سخت است چون طاقتی فراوان می خواهد و ایمانی که نباید به خطر بیفتد. شما هم دعا کنید در این راه ثابت قدم بمانم.