ز شانه آن که پریده همای «عزت» بود
کسی که سایه او هم ردای شوکت بود
غبار حزن نشسته به چهره اش «بانو»
یتیم شد به گوشه ای کاراکتر «هالو»
جناب حضرت بازیگری که جاوید است
به صحنه ها تجلی طلوع خورشید است
تو رفته ای و ستون های «خانه بر آب» است
که چشم های «جهان پهلوان»مان خواب است
«چمدان» دست گرفتی سفر به خیر عزیز
که دل بریده «شیر خفته» ما از هر چیز
رسیده «روز فرشته» اگر چه قدری زود
به «راه آبی ابریشمی» رَوی، بدرود...