لبخند او
برآمدن آفتاب را
در پهنه طلایی دریا
از مِهر می ستود ...
در چشم من ولیکن !
لبخندِ او
برآمدن آفتاب بود ...
فریدون مشیری
***
گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری ! کو دل پر طاقتی ؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد ، مست شد
غنچه ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی ؟
گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
من کجا و جرئت بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
فاضل نظری
***
هر وقت حس مى کنم دوستم دارى
با یک استکان چاى
به رویاى کشف کائنات مى روم
واقعاً چه حس خاصى دارد !
این که روزگارى
دو گلبرگِ روشن از یکى مهرِ گیاه
بوده ایم ...
سیدعلى صالحى
***
با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانه به سر آفریده است
معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است
پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است
لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زودگذر آفریده است
هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است ـ اگر آفریده است ـ
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
می خواست کوره در دل انسان بنا کند
مقدور چون نبود، جگر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه هر آفریده است
غلامرضا طریقی