گپی با یک گروه نوجوان درباره استعدادهایی که داریم و نداریم
تعداد بازدید : 28
چقدر خودت رو میشناسی؟
دورهمی
نویسنده : الهه توانا| روزنامه نگار
تا حالا شده بهخاطر نداشتنِ استعدادی مشخص، خودت را سرزنش کنی؟ یا مثلا دیگران، مهارت نداشتنت در کاری را به رخت بکشند و مسخرهات کنند؟ فکر کنم این چیزها برای همهمان پیش آمدهاست اما چرا؟ آدمِ همهفنحریف مگر وجود دارد؟ مگر ما روباتیم که دستورالعملهای مختلف رویمان نصب کردهباشند تا از پسِ هر کاری بربیاییم؟ در «دورهمی» این هفته، میزبان سه دوست نوجوان بودیم و درباره همین چیزها گپ زدیم. «سوفیا مستوفی»، «زینب مهتابی» و «پرنیان حسنپور» 11ساله، از استعدادهای بارز و مخفیشان گفتند و بیخجالت درباره ضعفهایشان حرف زدند؛ درباره این صحبت کردند که دیگران هم تواناییهایی دارند که ممکن است ما از آنها بیبهره باشیم و به نتایج جالبی رسیدند. خلاصه جلسه خیلی خوبی بود و کمک کرد خودمان را بهتر بشناسیم.
هنرمند عالی،ورزشکار بد
سوفیا، همانی که کاپشن بنفش پوشیده و عینک بامزه زده، تواناییها و استعدادهای خودش را میشناسد و دربارهشان میگوید: «من نقاشی کردن را خوب بلدم و همه من را با این مهارت میشناسند؛ توی «حفظ کردن» هم قوی هستم اما فکر نکنم کسی بداند. این توانایی پنهان من است و وقتهایی که کلی درس برای خواندن داریم، به کمکام میآید. فکر میکنم لازم است غیر از خودمان، دیگران هم استعدادهای ما را بشناسند، اینطوری میتوانند روی ما حساب کنند؛ مثلا وقتی من زود و سریع چیزها را حفظ میکنم، خب میشود برای خواندن سرود جشن ازم کمک بگیرند. من در بعضی کارها خیلی بدم، مثل ورزش کردن و مخصوصا مسابقه دادن. از این موضوع ناراحت نیستم. وقتهای بیکاری میروم توی حیاط، بسکتبال و فوتبال بازی میکنم تا زنگ ورزش کم نیاورم. میدانم لازم است از دیگران بیشتر تمرین کنم». از سوفیا میپرسم دربرابر استعدادهای دیگران، چه احساسی دارد. جوابش خواندنی است: «اگر دوستم توی کاری از من بهتر باشد، از او میخواهم به من هم یاد بدهد اما اگر قبول نکرد درکش میکنم. شاید دلش بخواهد فقط خودش آن استعداد را داشتهباشد. خودم اما مهارتهایم را به دیگران یاد میدهم تا اگر کار سختی پیش آمد، بتوانیم با هم انجامش بدهیم».
خوش خطِ بی استعداد در نقاشی
پرنیان، که وسط ایستاده و نخودی خندیده، حسابی به قوت و ضعفهایش فکر کردهاست. او خودش را اینطوری معرفی میکند: «من ژیمناستیک بلدم و طنابزدن و حلقهبازیام عالی است. توی علوم هم خیلی موفقم و هر سوالی ازم بکنند، جوابش را میدانم. توانایی مخفی ندارم و همه من را به استعدادهای ورزشیام میشناسند. درعوض انشا نوشتن ام تعریفی ندارد. نمیتوانم یک متن خوب بنویسم. هی مینویسم، هی دور میاندازم. کلی تمرین میکنم و به خودم سخت میگیرم». پرنیان از آنهایی است که ناامیدی توی کارشان نیست. ازش میپرسم درباره برتری دیگران در بعضی کارها و مهارتها چه احساسی دارد. میگوید: «کمی حسودی میکنم. دلم میخواهد من هم آن کارها را یاد بگیرم و اگر دوستم تواناییاش را به من یاد ندهد، از دستش دلخور میشوم؛ اما بیخیال نمیشوم. سعی میکنم تنهایی از پس آن بربیایم. کلا دوست دارم مستقل باشم. مثلا اگر معلم خوشنویسی داشتهباشم، اصول اولیه کار را ازش یاد میگیرم و بعد تنهایی ادامه میدهم تا اگر یک روز به مرحله بالاتری از معلم ام رسیدم، به خودم افتخار کنم. اینطوری دلیلی هم ندارد که او از دستم ناراحت شود».
استاد درس علوم ، ضعیف در انشا
زینب که لباس صورتی پوشیده است و صورت خوشاخلاقی دارد، خوب به حرفهای دوستش گوش میدهد و میگوید: «من از نظر خودم خوشخطم. دیگران وقتی میخواهند برای کسی نامهای، چیزی بنویسند، به من میگویند. یک استعداد پنهان هم دارم که از خوشخطی برایم مهمتر است؛ سرِ کلاس وقتی معلم درس میدهد، خیلی زود میفهمم. این توانایی، هم به خودم کمک میکند هم اگر دوستهایم به مشکل بخورند، میتوانم درس را به زبان خودم برایشان ساده و واضح توضیح دهم. البته یک بدی هم دارد؛ گاهی وقتها حوصلهام سر میرود و میگویم چرا باید چیزی را که بلدم بهخاطر بقیه گوش بدهم؟ شاید اگر این تواناییام مخفی نباشد، مجبور نباشم چیزهای تکراری را تحمل کنم. من توی نقاشی کردن واقعا بیاستعدادم. اول اینکه هیچ طرحی به ذهنم نمیرسد، تازه اگر برسد هم نمیتوانم خوب بکشم اما بهنظرم اشکالی ندارد. از دخترخالهام نازگل که نقاش خوبی است، کمک میگیرم». از زینب میپرسم اگر یکی از مهارتهای خودش را به کس دیگری یاد بدهد و او از زینب جلو بزند، چه حسی پیدا میکند؟ می گوید: «کمی حسودیام میشود و بعد برایش خوشحال میشوم؛ اما سعی میکنم از او بهتر شوم چون من بودم که بهش آموزش دادم». زینب یک آرزوی قشنگ هم دارد. او دلش میخواهد یکروز به کشورهای خارجی سفر کند و به کسانی که دوست دارند، زبان فارسی یاد بدهد.