
پای درددل بازمانده های نسل قهوه خانه ها در روزگار بی رونقی قهوه خانه ها
تعداد بازدید : 85
جایی برای پیرمردها نیست!*
پرونده
نویسنده : الهه توانا، مرجان دهقان | روزنامهنگار
سن ما که قد نمیدهد ولی میگویند قهوهخانهها زمانی رواج و رونق داشتند. بعضیها محل قرارومدار شاعرها و نویسندهها بودند؛ بعضیهای دیگر پاتوق پیشهورها و صنوف مختلف. نقال و قصهگو، هنرپیشه و خیمهشبباز، آوازخوان و نوازنده دورهگرد میرفتند و میآمدند. پیر و جوان دورهم مینشستند به حرف زدن و چای خوردن. بچهها هم موقع نقل گفتن و شاهنامهخوانی، بهجای نگاه کردن از پشت شیشه، اجازه حضور پیدا میکردند. همینکه دنیا کمکم نو شد، قهوهخانهها بوی کهنگی گرفتند. پردههای نقاشیشده بیارجوقرب شدند و قصههای شاهنامه، حوصلهسربر. جوانهای دنیای نو البته بیجاومکان نشدند؛ کافیشاپها از هر کنج و سوراخی سربرآوردند. این پا به سن گذاشتهها بودند که با افسوس از دستدادن دورهمیهای دوستانه و سرگرمیهای کم خرج تنها ماندند. قهوهخانهها یکی یکی خراب شدند و سالخوردهها، خانهنشین. حالا تکوتوک پاتوقهایی برای مسنترها باقی مانده است. برای پیداکردنشان دست به دامن دوست و آشنا شدیم. به دوتایشان سر زدیم، پای درددل پیرمردها نشستیم و از هم پرسیدیم چرا کسی آنها را نمیبیند؟
(* عنوان فیلمی از برادران کوئن)
آخرین دلخوشی
میدان توحید| حدود 10 صبح
در جستوجویمان برای پیداکردن قهوهخانههای قدیمی بارها توصیههایی از این دست شنیدیم؛ «قهوهخانه که جای خانمها نیست. مبادا بروید. نمیترسید؟» تصمیممان را گرفته بودیم ولی خب ته دلمان خالی شدهبود. با تصور فضایی مخوف، وارد اولین قهوهخانه می شویم. چندتا از مشتریها سریع جابهجا میشوند و یک میز برایمان خالی میکنند. از نگاه چپ و خیره هم خبری نیست. قهوهچی، سفارش چای را میگیرد و وقتی میفهمد خیال صبحانه خوردن نداریم، میرود پیِ کارش. 13 مرد سالخورده، گوشتاگوش دور میزهای سفید ساده نشستهاند و درباره مراسم ختم، کرایه خانه و راه و رسم مملکتداری حرف میزنند. پسزمینه حرفهایشان، صدای له کردن قند توی نعلبکی و هورت کشیدن چای و خندههای همراه با خسخس سینه است. وقتی خیالمان راحت میشود که جلب اعتماد مشتریها کارِ سختی نیست، سر میزهایشان میرویم و گپ میزنیم.
«اینجا چون قدیمی است، نگهاش داشتهاند وگرنه حالا برای قهوهخانه زدن باید 60 متر جا داشته باشی. مثل این قهوهخانه دیگر پیدا نمیشود. حالا جوانها مینشینند دور هم قلیان میکشند، پنهانی البته. تو همین محله چندتا خانه میشناسم که مخفیانه قهوهخانه راه انداختهاند و فقط شناسها را راه میدهند. خلافی در کار نیست، فقط چای و قلیان ولی خب هرکسی نمیرود». گوینده این جملات، قبل از معرفی کردن خودش، میرود.
مردی با موهای یکدست سفید که خودش را استاد رحیم گچکار معرفی میکند، سر درددلش باز میشود: «قدیم مردم تو قهوهخانهها قصه میگفتند، کتاب میخواندند. سواد زیادی نداشتند ولی معلوماتشان بالا بود». یک فهرست بلند بالا کتاب و قصه اسم میبرد و با انگشت دانهدانه میشمردشان که چیزی از قلم نیفتد. «حالا این چیزها فراموش شده و مردم درگیر زندگیشان هستند». مابین حرفهایش مرتب شعر میخواند، شعرهایی خیلی بلند. مبهوتِ حافظهاش هستم «یک شب آخر دامن آه سحر خواهمگرفت/ داد خود را زان مهِ بیدادگر خواهمگرفت...». ادامه میدهد: «قهوهخانه پاتوق کارمان بود، اربابرجوع آنجا میآمد سراغمان برای کار». باز شروع میکند به خواندن «صبحدم رفتم بچینم گل ز گلزار رخش/ دیدم از عکس جمالش، هر طرف بسیار گل». میپرسم این شعرها از کیست، جواب میدهد: «من خودم استاد شعرم. شاعر گمنام. شعرهایم را چاپ نکردم چون تا کلاس پنجم بیشتر سواد ندارم». استاد رحیم، دو سالی است که هرازگاهی به این قهوهخانه سر میزند. پاتوق قدیمیاش، قهوهخانه حاجمحمدعلی را خراب کردهاند چون توی طرح بوده است.
صاحب قهوهخانه، آقای گوارشکی که هم حواسش به کار است و هم به حرفهای ما، صدایش را بلند میکند: «اینها که میبینی همهشان بنا بودهاند و حالا بیکار شدند. میآیند اینجا شاید کسی پیدا شود و ببردشان برای کار. آن آقا گچمال است، ایشان کاشیکار، آن یکی معمار».
یکی دیگر از مشتریها که کنج دیوار نشستهاست، میگوید: «قهوهخانه بایست باشد. من اگر این بچهها را نبینم، چه کار کنم؟ کجا را دارم بروم؟ 63 سالهام، از نوجوانی بنایی کردم تا همین الان. با این سن هنوز دنبال کارم. نصف روز میآیم اینجا. کار باشد میروم، نباشد با رفقا صحبت میکنیم. با این همه سابقه کار، 10 سال بیمه دارم و 400 تومان حقوق. اگر همین قهوهخانه نباشد، گوشه خانه بنشینم؟ بروم توی پارک که همهجور آدمی پیدا میشود؟».
آقای گوارشکی، شستن استکانها را که تمام میکند، دوباره به جمع ما میپیوندد: «قهوهخانه را از وقتی این خیابان خاکی بود، دارم. 60 سال، شاید بیشتر. اگر تو این سنوسال سرِ پا هستم، بهخاطر این است که دوستانم خوباند. با اینها مینشینم و بلند میشوم که روبهراهم وگرنه کاسبیمان که یکصدم شده و چیزی دستمان را نمیگیرد. قبلا اینجا تا200 نفر مشتری میآمد، جا نمیشدند».
حرف قهوهچی ناتمام میماند. یکنفر میزند زیر آواز. رسا و گیرا، چند بیتی از شاهنامه میخواند «به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه نگذرد/ سپهبد چو لشکر به هامون کشید/ سپاه سه شاه و سه کشور بدید...». 60 ساله است. هر دو سه روز یکبار میآید اینجا برای خستگی درکردن. «قدیم توی قهوهخانهها شاهنامهخوانی میکردند. به سهرابکُشی که میرسید، قهوهخانه کیپ میشد. اینجا هم بد نیست. بزرگ ترها میآیند همدیگر را میبینند».
پیرمردها برای سلامتی نقال، صلوات میفرستند. قهوهچی حرفش را از سر میگیرد: «اینها از 9 و10 میآیند تا ظهر. بعدش ناهار بازار است. مشتریهای ناهار، بیشتر گذریاند. کاسبهای محل که پولی ندارند. طرف قسطش مانده، چکش مانده، از کجا بیاورد دیزی بخورد؟ کاسبی ما فقط خرج شکم است. قبلا روزی 50-60 تا دیزی میگذاشتم، حالا روزی پنجتا، 10تا. باز هم شکر. اگر همین قهوهخانه نبود، باید میرفتیم گوشه خیابان دوز بازی میکردیم. اینجا همه هم سنایم، دوروبرمان شلوغ است».
فراموششدگان
قهوهخانهای در مرکز شهر| ساعت 1 ظهر
وقت ناهار به قهوهخانه دوم میرسیم. دیوارهایش کاشیپوش است. کیپ تا کیپ مردهای مسن و چندتایی هم جوان نشستهاند. بیشترشان انگشتر فروشاند. گاهی رهگذری وارد میشود، کمی اینپا و آنپا میکند و دست خالی بیرون میرود. اینجا جو سنگینتر است و نگاههای کنجکاو از هر طرف به سمتمان. چهرهها تکیدهتر، لباسها کهنه و وصلهشده. دود سیگار و بوی دیزی با هم مخلوط شدهاند. دوتا مهتابی کمجان روشن است. تا قبل از این تصور میکردیم مسنترها باید بعد از سالها تلاش، کمتر درگیر دغدغههای مالی باشند. به نظر میآمد شاید تنها چیزی که لازم دارند مکانی است برای دورهمی اما بعد از گپوگفتبا آن ها ذهنیتمان تغییر کرد.
بساط بیرونق خوشی
علی(*) 57 ساله است، میگوید: «من انگشتر میخرم و میفروشم». میپرسم برای تفریح و سرگرمی هم اینجا میای؟ یکی از انگشترفروشها که بساطش را روی میز سنگی قهوهخانه پهن کردهاست، بین حرفمان میآید: «اینها همه زن و بچه دارن، برای امرار معاش اینجا میان» علی میگوید: «از وقتی ازکارافتاده شدم میام قهوهخونه. هرروز اندازهای که چای و صبحانه بخورم میام اینجا، بعدم تا شب هی برای کار میرم بیرون و برمیگردم. قبلا که کار داشتم هفتهای یکبار با رفقا میرفتیم پارکی جایی ولی الان فقط قهوهخونه پاتوقمه». رفیق کناردستیاش دیگر سوالوجوابهایم را تاب نمیآورد و میگوید: «ما از بدبختی اینجا نشستیم، اگه پول داشتیم از خونه غذا نمیآوردیم، میرفتیم چلوکباب میخوردیم. این چیزهایی که میپرسی درد ما نیست، مکافات زندگی مردم رو بنویس».
حرفهایش مثل پتک میخورد توی سرم. دوباره قهوهخانه را برانداز میکنم. آنهایی که دست شان به دهنشان میرسد ناهار املت و دیزی میخورند و دیگران ساندویچ مختصری که از خانه آوردهاند. بقیه به چای بسنده میکنند. از بین حرفهایشان میفهمم اسمش رضاست. شصتوچندساله به نظر میرسد و خودش را افسر بازنشسته معرفی میکند. انگشترهایش را توی یک کیف طلایی با در شیشهای چیدهاست. رضا ادامه میدهد: «از 8 صبح تا 6 بعدازظهر میام اینجا. در رو که میبندن ، میرم. گرونی سر به فلک کشیده. مردم شکم شون رو نمیتونن سیر کنن بعد بیان انگشتر بخرن؟ بچههام عروس و داماد شدن. دورهم که جمع میشیم 19،18 نفریم. با این گرونی چطوری یک کیلو گوشت بخرم که شرمندهشون نشم؟»
رضا مستمریبگیر است اما بقیه تنها درآمدشان همین انگشتر فروشی است. تا قبل از آمدن ما، سر هرکس به کار خودش بود اما کمکم گپمان تبدیل به بحثی جمعی میشود. از 18و17 نفر مشتری قهوهخانه تقریبا همه درگیر میشوند. بعضیهایشان باهم پچپچ میکنند و آنهایی که دل پردردتری دارند با صدای بلند شکایت میکنند. محمد که تازه از راه رسیده است، همینکه میفهمد خبرنگارم میگوید: «دیروز دیدم خانمی داشت با التماس پای مرغ رو کیلویی 8 تومن میخرید. با این قیمتها چطوری میشه شکم سه تا بچه رو سیر کرد؟» قهوهچی با روپوش سفید چرکمُردش، سینی دیزی بهدست از آشپزخانه بیرون میآید و یواشکی به محمد میگوید: «هیس! ناهارتو بخور». خودش راضی نمیشود راجعبه کارش حرف بزند اما رضا میگوید: «این بدبخت هم از صبح تا بعدازظهر میاد سرکار و یک دقیقه هم نمیشینه، واسه روزی 70،60 تومن».
رضا دوباره از قیمتها گله میکند: «هر مغازه جنس اش رو یک قیمت میده. پریروز پرتقال خریدم کیلویی 2500، دیروز 4500 بود، نخریدم». یکی از میز کناری، میگوید: «هیچکس به قیمتها نظارت نداره. بعد اگه من توی خیابون یک انگشتر بفروشم جریمهام میکنن». تازه میفهمم چرا این همه انگشترفروش توی یک گُلِه جا چپیدهاند. مرد میانسالی با کت چرم کهنه وارد قهوهخانه میشود. رضا به او اشاره میکند و میگوید: «دوساله داره میدوئه اینها از اینجا جمع شن برن یک گوشهای». حسین، ظاهرا نماینده انگشترفروشهاست تا جایی برای کاسبیشان پیدا کند. شهرداری بهشان اجازه نمیدهد کنار خیابان بساط کنند. قهوهخانه میزی 10هزار تومان میگیرد تا فروشندهها بساط کنند. حسین میگوید: «چهل سال شاید هم بیشتره که ما اینجا انگشتر میفروشیم. شهرداری گفته باید ما رو سامان دهی کنن و جا بهمون بدن. حرف مون به جایی نمیرسه. مجبوریم توی قهوهخونه بساط کنیم. اگه بریم بیرون مامورهای شهرداری انگشترهامون رو میگیرن».
(*اسم مستعار است)