از اون لحاظ
تعداد بازدید : 35
سفیدبرفی و پلنگ پروتزی – قسمت اول
نویسنده : مهرشاد مرتضوی | طنزپرداز
متاسفانه در زمانهای قدیم در آن طرف دنیا بیمارستانها کیفیت فاجعهای داشتند و شاه و وزیر و پولدار و فقیر نداشت، کلا همه مادران سر زا میرفتند. مادر سفیدبرفی هم از این قاعده مستثنا نبود و در همان عنفوان جوانی، زرتی عمرش را داد به شما و پدر سفیدبرفی امان نداد و فورا به دنبال همسر جدیدی گشت. پدر که از قضا پادشاه هم بود، مستقیم رفت سراغ جادوگر پروتزی و او را ملکه خودش کرد و به قصر آورد. ملکه یا همان جادوگر هم داد هرچه لباس با نوشته «I'm Queen and I know it» در بازار است، جمع کنند و بیاورند که فقط خودش بپوشد.
اما بشنوید از سفیدبرفی که رشد میکرد و هر روز زیباتر میشد و از هشت سالگی به اینور خواستگار داشت. هر چه پادشاه به این مسئله اعتراض میکرد، جادوگر بدذات مخالفت میکرد و اصرار داشت که دلیل ناراحتی پادشاه، چیزی جز خرج زیادی که با ورود هر خواستگار متحمل میشدند نیست. کار به جایی رسید که سفیدبرفی مجبور شد از دست خواستگارها و نامادریاش، در سن 16 سالگی از کاخ فرار کند و به جنگل برود.
آنجا پر از موجودات ترسناک و حیوانات درنده و بدتر از همه، موتوری مزاحم و ماشینهای شاسیبلند تیکهانداز بود. اما سفیدبرفی با خوششانسی وارد کلبهای شد و هفت کوتوله را دید که هر کدام به کاری مشغول بودند. کوتولهها با دیدن سفیدبرفی دست از کار کشیدند و مشغول خواندن «چه سری، چه دمی، عجب پایی» شدند. پنیر از دهان سفیدبرفی... ببخشید خط رو خط شد. سفیدبرفی در آن جا ماند و کوتولهها هم که گویی از تبار امثال بازیگران سریالها بودند و غیرت و شخصیت سرشان میشد، به چشم برادری به او نگاه میکردند و از گل نازکتر به سفیدبرفی نمیگفتند.
یک روز که ملکه داشت در تلگرام طلاییاش میچرخید، اپلیکیشن «چه کسی از همه زیباتر است؟» را باز کرد، ولی هر چند بار که تست را زد، اپ به او گفت که سفیدبرفی زیباترین دختر روی زمین است. ملکه خشمگین شد و همه کرمهای خیار و دستگاههای ماساژ صورتش را آتش زد و رفت که سفیدبرفی را نابود کند.
ادامه دارد...