ناگفته هایی از زندگی و شهادت طیب حاج رضایی
تعداد بازدید : 70
مگر قرار است چند سال زندگی کنی؟!
بیتردید زندهیاد طیب حاجرضایی یکی از فعالان بازاری مهم در جریان قیام 15 خرداد سال 1342 بود. طیب در بیدادگاهی که برای فعالان قیام از سوی رژیم پهلوی برگزار شد، یکی از افراد شاخص بود و سرانجام به دلیل حمایت از نهضت امام خمینی(ره)، تیرباران شد و به شهادت رسید. در میان افرادی که در دوران بازداشت طیب حاجرضایی، او را دیده و با وی گفتوگو کردهاند، دکتر مهدی صابونچیان، معاون وقت خبرگزاری آلمان در ایران، جایگاه ویژهای دارد. او از معدود افرادی است که علاوه بر آشنایی نزدیک با طیب، در تمام مراحل محاکمه وی حاضر و شاهد وقایعی بود که شاید کمتر کسی آن ها را در حافظه خود ضبط کرده است. آنچه در پی میآید، فرازهایی از این خاطرات، به روایت پایگاه مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران است.
وقتی حکم دادگاه خوانده شد
روزی که قرار بود حکم ابلاغ شود، پنج شنبه بود. در دادگاه نشستیم و منشی دادگاه دادنامه را قرائت کرد؛ گفت طیب حاج رضایی به اعدام محکوم میشود؛ اعدام نظامی، یعنی تیرباران. بعد حکم اسماعیل رضایی را اعلام کردند که او هم به اعدام محکوم شد. وقتی حکم دادگاه خوانده میشد، طیب ایستاده بود؛ هیچ حرفی نمیزد و سکوت کرده بود، اما اسماعیل رضایی دست و پایش شل شد و کمی ترسیده بود. طیب همان موقع نگاه غضبناکی به او کرد و گفت: تو چرا خودت را باختی؟ مگر قرار است چند سال دیگر زندگی کنی؟ وقتی دادنامه تمام شد، طیب بلند گفت: «نصر من ا... و فتح قریب». به او دستبند زدند و همراه اسماعیل رضایی بیرون بردند. موقعی که داشت میرفت، نگاهی به من کرد؛ من هم سری تکان دادم و گفتم: من از این حکم خیلی متأسفم. گفت: چرا متأسفی؟ آنقدر قبل از ما آمدهاند و رفتهاند؛ در این راه «تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار، که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند». گفت: نگران نباش.
آخرین لحظات
ساعت 4 بامداد خواستند او و اسماعیل رضایی را اعدام کنند، اما طیب گفت: اجازه بدهید نمازم را بخوانم. نمازش را خواند و گفت: آمادهام. هیچ نگرانی در چهره نداشت. گفتند: وصیتی نداری؟ گفت: نه! وصیتی ندارم. با شجاعت بینظیری رفت به سمت جوخه اعدام ... .
عکسی لای قرآن
طیب به آن معنا آدم سیاسی نبود. هر چقدر میگذشت، مذهبیتر میشد. به آیتا... کاشانی علاقه زیادی داشت. در اواخر عمرش هم به امام خمینی اعتقاد عجیبی پیدا کرده بود.
میگفت این سید را من میشناسم؛ آدم پاکی است و هر چه بگوید من غلامش هستم. رابطه مرید و مرادی با امام پیدا کرده بود. طیب یک قرآن داشت که عکس امام را لای آن گذاشته بود. من خودم عکس امام را در جانمازش هم دیده بودم.